موضوع اصلی رمان طومار
سپیدار کرمانی، دختر کوچک حاج نعمتالله کرمانی، دختری بسیار شیرین، جذاب و پرانرژی است. از وقتی به خاطر دارد، یک آرزوی بزرگ در دلش داشته؛ داشتن یک کتابفروشی که پشت پیشخوانش بنشیند و به کسانی که مثل خودش عاشق کتاباند، کتاب بفروشد. سپیدار با حمایت خانوادهاش مغازهای راهاندازی میکند… اما آن مغازه در واقع کیف و کفشفروشی است که صاحبش مردی با خلقوخو و رفتاری خاص است…
جدی شد، تسبیح توی دستش را رها کرد روی میز. صدای برخورد دانه هایش با میز بلند نبود اما مضطربم کرد. شاگرد نوجوان با چای برگشت، بعد هم خودش را بیرون مغازه انداخت تا مزاحممان نباشد. ــ چای بخور دخترم. تا ته خط را خوانده بود این پدر، آزاد زیادی توی این مورد شبیهش بود. ــ من جسارت کردم که این جام. بدخلق شده بود. ــ چی بهت گفته که اومدی؟ نیامده بودم برای گفتن حرف های آزاد. آدم عاقلی بود که اگر می خواست خودش می توانست حرفش را بزند. من این جا بودم تا از خودم بگویم. آب بینی ام باز آویزان شده بود. خم شدم و دستمال نویی از روی میزش برداشتم و زیر بینی ام کشیدم. تازه متوجه شد که احوالم خیلی هم خوش نیست. ــ سرماخوردی عاروس؟ ــ مختصری بله. ــ بلا دور باشه ازت. چای یخ شد. نفس عمیقی کشیدم، بینی کیپ شده ام نگذاشت آن نفس راحتی پشتش باشد.
سرفه ای کردم و کمی از چای گرم را نوشیدم. گلویم به آن نیاز داشت. در این فرصت هم کلمه ها را توی سرم پس و پیش کردم. همان لحظه او هم دوباره تسبیح را از روی میزش برداشت و نگاه من ماند روی عکس پسربچه ای که روی میزش بود. عکسی که حاضر بودم قسم بخورم عکس آزاد بود. ــ بچه ی بامزه ای بوده. جمله ام سرش را چرخاند سمت عکس، اخم هایش زیادی توی هم بودند. ــ چی می خوای بگی دخترجان؟ فنجان چای را روی میز برگرداندم و لبخند را هم روی لبم نشاندم. ــ عزیز… مادرم منظورمه، من بهش میگم عزیز، همیشه می گه مهر و محبت والد نسبت به اولاد، با هیچ مهر و محبتی قابل قیاس نیست. من این حرف و باور دارم. همین امروز، به خاطر یه سرماخوردگی من، وقتی داشتم از خونه بیرون می زدم چشم هاش سر رفته بود از نگرانی و می دونم تا برنگردم خونه احوال چشم هاش همون می مونه.
به نظر منم این حس خیلی بزرگه و ارزشمند، چون اگر این طور نباشه… چطور آدم ها می تونن از خودشون، وقتشون و عمرشون بگذرن برای یه موجود دیگه؟ داشت با همان اخم ها، خیره به عکس آزاد… گوش می داد به حرف هایم. تسبیح توی دستش بود اما مهره ای را رها نمی کرد. سرفه ای کردم مجددا و ادامه دادم. ــ از مهر و محبت پدری، قدر محبت مادرم نمی دونم… تجربه نکردمش .پدرم، خیلی بچه بودم که از دنیا رفت. ــ خدا رحمتشون کنه. تشکری کردم و کمی جمع تر نشستم. هنوز لبخند داشتم، برای زندگی ام تلش می کردم، برای حال خوب هر جفتمان! نمی شد که دست روی دست بگذارم تا آدم ها خودشان به خودشان بیایند. پس نقش ما چه بود؟ پس تلنگر ها چه معنی ای داشتند؟ تلش نکرده که نمی شد گفت نشد… خواستن که فقط کافی نبود. ــ فردا یکی از مهم ترین روزهای زندگی منه.
عزیز میگه فردا فرشته ها بالاشون روی زمین فرش می شه. میگه وقت پیوند دوتا آدم، سرور توی آسمونا برپاست. اما یه حسرتی توی دلمه اونم این که فردا، من باید به جای اجازه از پدرم، از روحش طلب اجازه کنم و بله بگم. سرش پایین افتاد. دیگر به قاب آزاد نگاه نمی کرد. کمی گله که اشکالی نداشت، اگر نمی گفتم بد می شد. ــ من روی پدریه شما حساب کرده بودم حاج آقا سمیعی، دلم قرص بود من اگر پدر ندارم، همسرم پشتش گرمه به معنای وجود پدر و منم متعاقبا دلگرم می شم به بودن پدرش. بالاخره نگاهم کرد. ــ یه کینه ی کهنه وسطه دختر، اگر این کینه فردا تموم نشه، دستم از دنیا کوتاه می مونه برای تموم کردنش. ــ شما دارید این کینه رو به جای تموم کردن بزرگ می کنید. دستش را با همان تسبیح کوبید روی میز. ــ من خلف شرع نکردم دختر، زن گرفتم… قانونی و شرعی و رسمی، حلال خداست.