موضوع اصلی رمان شوگار
من داریوشم… خانزادهای که برای یافتن دختری نقابدار، وجببهوجب این شهر را زیر پا گذاشتم. همان دختری که روزی نزدیک بود زیر سُمهای اسبم له شود… و حالا با آن چشمهای سیاهِ بیقرارش، خواب را از چشمانم ربوده است. آن لعنتی، از من مردی بیخواب و بیقرار ساخته؛ مردی که با حسهای سرکوبشدهاش، آماده است زنجیر از هم بدرد… بگذار تکتک مردان این شهر بدانند: وقتی «زنِ داریوش زند» با آن قدمهای ظریفش راه میرود، کسی جرأت نفس کشیدن ندارد. سایهی هیچ نگاهی حق ندارد بر چهرهاش بیفتد. تیربارچیهای من، خوب میدانند کجا را نشانه بگیرند…
در باز میشود و زن میانسال، با چشم های سیاه و لباس های های سیاه و لباس ها سراسر تیره اش وارد میشود. به یاد ندارد این زن، حتی یک بار لبخند زده باشد. مگر همان روزهایی که جوان بود و از بازی کردن با داریوش غرق لذت میشد. اصلا وقتی برای هدر دادن ندارم… بی حاشیه میخوام جوابمو بدی… بدون این ور اون ور و النگ و دلنگ! دایه دستانش را زیر روپوش لباسش میبرد. قربان من اگر هر کاری کردم به خاطر خودتون بوده… من نمیخوام ضرر ببینید! لب های داریوش عصبی کشیده میشوند و جلو می آید. هییتش دیگر برای آن پسر کوچولوی نخس نیست… تو این برهه از زمان نمیخوام کسی به فکر سود و زیانم باشه… جای شیرین رو بگو… زن جا افتاده آهسته پلک میبندد میخواین پابندش کنید یا نه؟ داریوش نمیفهمد و ابرو در هم میکشد. دایه اینبار سرش را بالا می آورد
اگر دلتون میخواد اون دختر باغی و زبون نفهم رو به خودتون وابسته کنید اجازه بدین من کارمو انجام بدم. لحظه ای درونش به هم میریزد این چه سؤال بود دیگر؟ احتیاجی به وابسته شدن اون ندارم… اون باید جایی باشه که من میگم! شیرین از اون دسته دخترهایی که شما فکرش رو میکنید نیست… اون دختر، حتی اگر دلباخته ی شما باشه… اگر زور بشنوه حتی اجازه نمیده سر ناخنش رو لمس کنید! داریوش دست به صورتش میکشد و عصبی لب میزند لمس نخواستم. اینقدر حیوون نیستم که نتونم جلوی خودمو بگیرم… فقط میخوام بدونم کدوم گوری قایم شده! دایه لحظه ای با مکث، خیره ی داریوش میشود. داریوشی که کلافه است و زن دنیا دیده به این فکر میکند که… آقایشان بدجور از دست رفته است. برای خواهر آن دزد ناموس برای دختر رعیت… اون دلتنگ شماست آقا…
با آوردنش به اینجا، فقط همه چیز رو به حالت اولش برمیگردونید. جمله که از دهان دایه خارج میشود، ضربه ی آرام و تپش آوری به سینه ی مرد میخورد. دلتنگ است؟ دلتنگ داریوش؟ دایه عوض شدن حالت چهره ی داریوش را میبیند و قبل از اینکه او چیزی بپرسد، جواب میدهد اون الان احساس بی پناهی میکنه… احساس تنها بودن… اجازه بدین قدر جایگاهی که شما براش دارید رو بدونه… یه کم از تنها بودن و خطراتی که تهدیدش میکنه بترسه… این نقشه های کودکانه… این بازی ها… جواب میداد؟ نمیخوام هیچ خطری تهدیدش کنه… اون جاش امنه آقا… فرصت بدین تا به خودش بیاد… اون تقاص کارهایی که شما باهاش کردین رو با زدن اون چاقو پس گرفت…. دیگه کاری که بخواد به شما ضرر برسونه رو انجام نمیده! پوزخند تلخ داریوش به گوش دایه میرسد.
او که پشت کرده و به طرف همان پنجره قدم برمیدارد اون دلش میخواد سر به تن من نباشه! اون دلباخته ی شماست. وجود مردانه ی داریوش تکان سختی میخورد. شنیده اش را باور ندارد اما نگاه پر از ندامت شیرین… آن حس ترس… رام شدن هایش را باور کند یا نقشه هایی که پشت سر داریوش میکشید؟ آن نگاه های درخشان صداقت داشتند یا فقط برای گول زدن داریوش از آنها استفاده میکرد؟ آن چند جامی که نوشیده بود تنش را گرم کرده اند اما… میشود به افتخار همین جمله ی کوتاه، چندین و چند جام دیگر نوشید. او کاری نمیکند که ابهتش پیش دایه خدشه دار شود. دایه خدشه دار شود. کاری نمیکند همه گمان ببرند داریوش دیوانه ی یک دختر شده است اما. نمیشود از دور بیندش…؟ قول میدهد نزدیکش نشود… بدون اینکه آن جام را پر کند، دست در جیب هایش فرو میبرد و به دیوار تکیه میدهد.