قصهی دختریست به نام هانا؛ دختری که با وجود پاکدامنیاش، گاهی سرکشیهای شیرین و جسورانهای دارد. زندگیاش در آرامشی نسبی جریان دارد تا شبی که عطش، او را از تخت بیرون میکشد… اما آنچه انتظارش را ندارد، حضور مردی ناشناس در تاریکی خانه است. مردی با حضوری سنگین و نگاهی که چیزی در وجود زنانهاش را بیدار میکند… چیزی خاموش، پنهان، اما عمیق و بیپروا. فردای آن شب، دنیا برای هانا تغییر میکند. همان مرد، حالا مهمان خانهیشان است… و از قضا، رانندهی شخصی او. مردی که هر روز، با رفتارش، نگاهش و سوپرایزهای حسابشدهاش، مرز میان عقل و احساس را برای هانا کمرنگتر میکند. هانا میان ترس، کنجکاوی و کششی بیدلیل، گیر افتاده… اما این بازی خطرناک، تا کجا ادامه خواهد داشت؟
رفتنِ هیراد به معنی رفتن واقعی نبود! اون میرفت پیش نگهبانا! و خب این باعث می شد مخالفتی با رفتنش نداشته باشم! دور بودنش رو دوس نداشتم برام دلهره اور بود. بابا بهم نگاه کرد: -اولین چیزی که باعث شد با شیده ارتباط برقرار کنم دخترش بود هانا… اون من رو یاد تو می نداخت! اسمش… حرکاتش… نزدیکش رفتم و دستمو دور کمرش حلقه کردم: -نمیخوام کسی تورو یاد من بندازه… من جایگزین نمیخوام بابا… دلتنگی برای من باید فقط با من پر بشه! بغلم کرد و روی سرم بوسه ای زد: -چشم دخترم… عمه گفت: -از شیده خوشت اومد هانا؟ سرمو از سینه بابا جدا کردم و فاصله گرفتم: -بنظر زن خوبی میاد… همین جمله یه عالمه ارامش به بابا داد. اینکه سعی میکردم کنار بیام براش خیلی ارزشمند بود.
و آدم ها باید همیشه همین کار رو میکردن! جز کنار اومدن با همه چیز آدم نمی تونه کار دیگه ای بکنه! سایه اسموکی چشمام رو زیباتر از همیشه جلوه میده. رژ عنابی همرنگ لباسم هم به پوستم میاد. همه میگن تو اون لباس مثل مدلا به نظر میرسم و همین باعث میشه با اعتماد به نفس قدم هام رو بردارم. چند روز فیلم برداری برای کلیپ عروسی و رودر رویی با آرمان باعث شده بود شب عروسی استرسی از دیدنش نداشته باشم. صدف گوشیش رو تو کیف مشکی و مجلسی و پر رونقش گذاشت و به من که داشتم با ارامش گوشواره هامو تو گوشم می انداختم گفت: -نمیای دختر؟ از تو آینه نگاهش کردم: -نه شما برید منتظر کسیم.. متعجب نگاه کرد ولی وقت تنگ بود واسه سوال بیشتر. فوری بیرون رفت.
کلاه ست پالتو خزم رو روی موهام گذاشتم و کتم رو روی شونه هام انداختم. دختری اومد داخل و رو کرد بهم: -خانم زمانی دنبالتون اومدن. لبخندی بهش زدم و کیفمو به دست گرفتم. از پله های آرایشگاه پایین اومدم. سرم رو که بلند کردم هیراد رو دیدم. کت شلوار خوش دوخت و مارکداری سیاه با کفش های مناسبی تنش و ساعت رولکسی به مچ دستش بسته بود. با دیدنش قلبم به طپش افتاد. لبخندش انقدر جذاب بود که حاضر بودم ساعت ها به تماشاش بشینم. انتخابم! مرد من! چیزی نبود که از بقیه قایمش کنم. امروز وقتی داشتم میومدم ارایشگاه یه یادداشت براش نوشتم. اینکه چقدر دلم میخواد تو این مراسم کنارم باشه! و ازش دعوت کردم به عنوان همراهم بیاد. میدونستم نه نمیاره! چقدر شرمنده بودم ازش!
که بارها به صورتش زدم که نمیخوام بقیه بدونن هانا زمانی عاشقِ یه شوفر شده! ولی حالا قصدم این بود دستشو بگیرم و به همه نشون بدم که عاشق کی شدم! هیراد مردی برام شده بود که به وجودش افتخار میکردم فقط کافی بود دیدم رو بهش تغییر بدم! تحصیلات کافی و شغلی داشت که قبل گرفتار شدنش به من بهشون میرسید. ولی اون زندگیش رو به خاطر من کنار گذاشته بود! اومده بود تو شرکت بابا تا یه راهی پیدا کنه به دل من دست پیدا کنه! این مرد این همه بخاطر من جنگیده بود! یه عالمه سال یه طرفه عاشقم بود! این همه سال عزمش رو جزم کرده بود که منو مال خودش کنه! من به وجودش افتخار میکردم! پله ها رو پایین اومدم. دستم رو گرفت و کمکم کرد.