موضوع اصلی رمان شکلات تلخ
خانوادهی بیژن و مهشید، با داشتن دو فرزند به نامهای نیما و سارا و فرزندی که در راه دارند، در ظاهر خانوادهای خوشبخت و آرام به نظر میرسند. همهچیز عادی و گرم پیش میرود تا اینکه دعوت برادر مهشید برای مراسم عروسیاش در شمال، نقطهی عطف این داستان میشود. در مسیر سفر، مهشید ناگهان دچار درد زایمان میشود. تنش بالا میگیرد، و در لحظهای از خشم، سیلی محکمی به گوش نیما میزند. بیژن، که شوکه شده و تمرکزش را از دست داده، ناگهان بهخاطر ترمزی شدید، ماشین را خاموش میکند اما دیگر روشن نمیشود… در همان لحظه، کوه فرو میریزد؛ زمان انگار متوقف میشود، و ماشین به پایین دره سقوط میکند… و از آنجا به بعد، سرنوشت مسیر دیگری را برای این خانواده رقم میزند…
پس چی فکر کردی من تو رو فراموش کردم… تو رو خدا بگو کجا هستی همه جا رو دنبالت گشتم اما هیچ ردی ازت پیدا نکردم تو میدونی چی بسرم اوردی؟ یک سال ازگاره که از کار و زندگی افتادم نه خواب دارم نه خوارک شبی نیست که خوابت رو نبیتم اون وقت میگی برات مهمه که بدونی من کجا هستم؟ -دروغ میگی هیچ مردی وجود نداره به خاطر دختری که فراری محسوب میشه زندگیش رو در تنگنا قرار بده. -تو اشتباه میکنی سیمین تو خودت بهتر از هر کسی میدونسی که من عاشقت بودم پس چرا گذاشتی رفتی؟ چرا فکر نکردی اخرش یه روزی خانوادت رضایت میدن و من از زندان ازاد میشم؟ چرا به اینده قشنگی که میتونستیم با هم داشته باشیم فکر نکردی؟ -دیگه ازاین چراها گذشته من بخاطر تو دست به این کار دزم به امید اینکه بتونم با فرارم به هر طریقی شده پول ازادیت رو فراهم کنم هر چند که موفق به انجام این کار نشدم. -اخه چرا؟
اینکه راهش نبود تو میتونستی طور دیگه رضایت اونها رو جلب کنی. -چی داری میگی انگار خبر نداری اونها داشتند منو مجبور میکردند تا به عقد مردی در بیام که جای پدرم بو من اگه میموندم از دو حال خارج نبود یا دیوونه میشدم و یا اینکه مجبور به ازدواج تحمیلی میشدم که باز هم اخر و عاقبتم بدبختی بود مرتضی من نمیخوام کارم رو توجیه کنم اما مگه ادم چقدر ظرفیت شنیدن حرف زود داره…مگه من چه گناهی کرده بودم که عاشق تو شدم اون هم یک عشق پاک و مقدس که خوانوادم اون رو به ابتذال کشیدند. -همهی اونها پشیمون هستند همه جا رو برای پیدا کردنت زیر پا گذاشتند پدر و برادرهات رضایت دادند من از زندان ازاد شم حتی از من خواستند اونها رو ببخشم بنده خدا مادرت از درد فراق تو داره بیناییاش رو از دست میده نمیدونی زندگیشون چقدر تیره وتار شده سیمین بگو کجا هستی؟ میخوای چه کار کنی؟
-نمیدونم سر دو راهی گیر کردم اگه برگردم زیر مشت و لگد اونها کشته میشم اونها هیچ وقت منو بخاطر ننگی که براشون به بار اوردم نخواهند بخشید من اگه از اینههای فران لباس بپوشم باز هم اونها منو به یک چشم دیگه نگاه میکنند شاید رد ظاهر ابراز ندامت کنند اما واقعیت اینه که اونها به خون من تشنه هستند حتی خود تو از من رو برگردوندی… من به همه شما حق میدم کاری که من کرم نابخشودنی است و باید تا اخر عمر توبیخ بشم. -چی داری میگی مطمئنم تحت هر شرایطی قرار گرفتی محاله که سیرت رو خدشه دار کرده باشی این تماس نشون داد که رفی برای گفتن داری این جرات ناشی از اینه که تو هنوز پاکی و میتونی این ادعا رو ثابت کنی. -بله همینطوره اما بستگی داره که پاکی فقط تو بکارت جسم خلاصه شده باشه که من خوشبختانه در طول این مدت ان رو خفظ کردم در عوض…
-تا همین جا بسه و من حرفات رو باور میکنم برای من مهم نیست تو از طریق قاچاق امرار معاش میکردی یا دزدی یا با کار و زحمت… همین که اونقدر شهامت داشتی که تو این جامعه خودت رو از تماس دستان الوده محفوظ نگه داری برای من کفایت میکنه… کمکت میکنم طوری که اب از اب تکون نخوره و همه تو رو به همون چشمی ببینند که در گذشته بودی. -چطوری میخوای اب رفته رو به جوی برگردونی واقعیت فرار من قابل انکار نیست. -چرا هست میتونم ادعا کنم که در طول این مدت من و تو با هم ازدواج کردیم این طوری جای هیچ گونه شک و شبههای برای کسی باقی نمیمونه. فقط تو بگو کجا هستی تا من بیام پیشت. -باورم نمییشه یعنی تو این کارو برای من میکنی؟ -چرا که نه؟ من این کارو برای هردونفرمون میکنم من دارم در غم دوری تو از پا درمیام اون وقت میخوای بذارم عشقم به خاکستر بشینه.