موضوع اصلی رمان شعله های سوزان
صبا دختری زیباست که با تمام وجود شوهرش را دوست دارد، بیآنکه از عشق پنهانی هورام، برادرشوهرش، نسبت به خود باخبر باشد. اما مجموعهای از اتفاقات، راز یک خیانت تلخ را فاش میکند؛ خیانتی که زندگی صبا را زیر و رو میکند. در پی این افشاگری، صبا برای گرفتن کمک و پناه، به هورام روی میآورد. اما در این نزدیکی، احساسات پنهان سر باز میکنند و صبا درمییابد که هورام سالهاست عاشقانه دوستش داشته است. احساسی ممنوعه میان آن دو شعلهور میشود؛ عشقی که نهتنها گذشته را زیر سؤال میبرد، بلکه صبا را وسوسه میکند تا با رابطهای پنهانی، انتقام خیانت همسرش را از دلش بیرون بکشد…
متین با خنده گفت: -دسیسه کدومه قربونت برم… بله جانم؟ الان می آم، باشه، باشه الان نگاشون می کنم… ببین صبا جان من کار دارم عزیزم، باید قطع کنم. شاکی و با حرص گفتم: -متین کجا؟ شب می آی خونه، تو که می دونی من از تنهایی… سریع گفت: -به هورام بگو یا ببرتت خونه ی مامان اینا یا بمونه خونه پیشت تا من بیام، مواظب خودت باش عزیزکم. تماس رو بلافاصله قطع کرد که فرصت اعتراض یا حرف دیگه ای نداشته باشم، به هورام نگاه کردم و با گنگی پرسیدم: -چیه؟ چت شد یهو؟ چرا غمبرک گرفتی؟ شونه اشو بالا داد و با نگاهی تلخ به بستنی اشاره کرد و گفت: -بستنیتو بخور که بریم. -کجا بریم؟ ما که تازه اومدیم! با اخم دستی به ته ریشش کشید و گفت: -توقع نداری که تا آخر شب اینجا بشینیم. دستش روی میز بود و سوئیچ ماشین رو تو مشتش فشرده بود، دستش رو هدف قرار دادم و دستمو روش گذاشتم، بدنش لرزش خفیفی کرد
و نگاش درگیر گره ی دستهامون شد. دستشو فشردم و با لبخند گفتم: -جون من بگو چته هورام؟ چرا یهو قاط زدی؟ لبخند کذائی روی لبش نشوند و دستشو آروم از زیر دستم سُر داد و لا به لای موهاش فرو برد، آرنجشو روی میز تکیه زد و گفت: -هیچی، طوریم نیست، این متین چی می گفت؟ بدون توجه به سوالش، یه قاشق از بستنی رو تو دهنم گذاشتم و با چشیدن مزه ی شیرین و دلچسبش گفتم: -اووم دستت درد نکنه، عجب بستنیه توپی داره، بخور هورام بخور تا جیگرت حال بیاد. هورام با ذوق و حالت جذابی خندید و گفت: -این مدل حرف زدناتو از کی یاد گرفتی صبا؟ من موندم با اون بابای سرشناس و مامان فرهنگیت تو چرا سیستم حرف زدنت اینجوریه؟ -چِشه مگه؟ بیا یکم از این بستنی بخور تا بفهمی من چی می گم، از بس خوشمزه ست که این مدلی حرف زدن با ساختارش جور در میآد. هنوز لبخند به لب داشت، قاشقمو نزدیک دهنش بردم
و گفتم: -بخور ببین چه خوشمزه ست. مچ دستمو گرفت، با خنده و شرم به اطراف نگاه کرد و گفت: -باشه صبا مال منم هست خودم می خورم تو بخور. -اَه لوس نشو دیگه دست منو رد نکن تو که به این کارای من عادت داری! خندید و گفت: -خیله خب، اونجا تو خونه ایم، اینجا اومدیم بیرون، کسی این رفتارارو ببینه برداشتِ بد می کنه . از حرفش ناراحت شدم، قصد کردم دستمو کنار بکشم که سریع قاشقو تو دهنش جا داد و با یه حس عمیق چشماشو بست و مزه ی بستنی رو چشید، از حرکتش خنده ام گرفت، چشماشو باز کرد و با ته مایه ای از لرزش صداش گفت: -مزه اش حرف نداشت. لبخندی زدم و گفتم: -حالا بخور انقدرم نگو زشته، کسی مارو می بینه فکر بد می کنه، یا فلان و بهمان، به کسی چه ربطی داره؟ آدم جرات نداره با داداش خودش بیرون بیاد؟ دیگرون باید بهش اَنگ بزنن؟ هورام نفس کلافه و کشداری کشید، چنگی به موهاش زد
و با اخم گفت: -دیگرون که نمی دونن تو منو به چه دیدی نگاه می کنی، بهرحال ما نسبت خونی با هم نداریم و این یعنی من نامحرمم، وقتی یه مرد و زن باهم نامحرم باشن کوچیکترین رفتارشون تو دید مردم شک و شبهه ایجاد می کنه و همین باعث یه کلاغ چهل کلاغ کردن و یه شک و تردید مسخره می شه، حالا متوجه شدی عزیزم؟ دستمو جلوش تکون دادم و گفتم: -اینجوری که تو گفتی، متوجه که هیچ، قانع شدم تموم… بستنیتو بخور داره آب می شه، از من گفتن از تو شنفتن هیچوقت به حرف این جماعت توجه نکن، اینا همیشه یه چیزی واسه گفتن دارن، بزار یه روزم منو تو سوژه ی دهنشون بشیم. هورام با خنده سری تکون داد و مشغول خوردن بستنی شد، طبق قراری که با هم داشتیم بعد از خوردن بستنی به شهرِ کتاب رفتیم، هورام بیچاره خیلی صبور و ریلکس منو همراهی می کرد. بیشتر به کتاب های داستان و خوندن رمان علاقه داشتم.