موضوع اصلی رمان شراره ی عشق
پریا، دختری پرشور و سرزنده، زندگی آرام و خوشی دارد تا اینکه ورودش به دانشگاه همهچیز را دگرگون میکند. برای جبران بدهی پدرش، مجبور به تصمیمی عجیب میشود: ازدواج موقتی با استاد سرد و مغروری که هم دشمن اوست و هم فرزند یکی از دوستان نزدیک پدرش. اما در جریان این ازدواج صوری، احساسات، رازها و اتفاقات غیرمنتظرهای رخ میدهد که آیندهی پریا را به شکلی غیرقابل پیشبینی تغییر میدهد…
با حرص به پوریا و ارشاویر که داشتن میخندیدن نگاه کردم و به سمت شروین رفتم و گفتم:وای خدا، ایشالله دستم بشکنه، طوری شده؟ شروین با این که معلوم بود درد داره لبخندی زدوگفت:خدا نکنه، نه طوری نیست. و دستشو از روی بینیش برداشت و گفت:ببینید سالمه خداروشکر بینیش طوری نشده بود فقط کمی قرمز شده بود نفسمو با خیال راحت فوت کردم و گفتم:اخیش خیالم راحت شد. دوباره با عصبانیت به سمت پوریا و ارشاویر برگشتم ولی با نقشه هایی که براشون کشیدم لبخندی زدم و به سمت ویلا راه افتادم. قشنگ میتونستم قیافه ی پوریا و ارشاویر تصور کنم که دهنشون از تعجب باز مونده بود مخصوصا پوریا رو، اخه اونا که نمیدونستن چه نقشه هایی براشون داشتم. زنگ درِ ویلا رو زدم به ثانیه نکشید که در باز شد،قیافه های شاد همه، جلوم ظاهر شد بعد از این که از همه احوال پرسی کردم گوشیم زنگ خورد. هلیا بود
چقدر دلم برای خواهریم تنگ شده بود ولی اینقدر مشغله داشتم که اصلا هلیا رو فراموش کرده بودم. با ذوق تلفن رو جواب دادم همون الوی من برای منفجر شدن هلیا بس بود. هلیا: به تو هم میگن دوست؟مگه اصلا من از تو چند ماه بزرگتر نیستم، چرا یه زنگ نزدی عیدو تبریک بگی، اصلا عید به کنار یه زنگ نباید به من بزنی ببینی زندم، مردم، اصلا شاید امروز روز هفت من بود،اخه من به تو چی بگم، چرا صدات در نمیاد ،وای پریا اینقدر دلم میخواد یه کتک حسابی… -وای مخم رفت،اول سلام بعد شروع کن به دری وری هلیا:من دری وری میگم پریا، دعا کن دستم بهت نرسه که زندت نمیذارم. -باشه بابا، واقعا شرمنده خیلی درگیر بودم، راستی حالا من نتونستم زنگ بزنم تو چرا زنگ نزدی؟ همینطوری که داشتم با هلیا حرف میزدم کلِ ویلا رو هم داشتم نگاه میکردم هلیا:میخواستم ببینم توی پرو کی به این خواهرت یه زنگ میزنی!!!
البته اگه هنوز منو خواهرِ خودت میدونی لحنش غمگین بود به خاطر همین گفتم:سر اون کسی که گفته تو خواهر من نیستی رو میشکنم، اصلا میدونی چیه بگو کجایی همین الان بیام پیشت هلیا:راست میگی،اتفاقا خیلی بهت زنگ زدیم ولی همش در دسترس نبودی به خاطر همین نتونستیم باهات در ارتباط باشیم که… حالا خر بیار باقالی بار کن. -که چی؟ هلیا:ببین من و شادی الان مجردی اومدیم شمال تو هم زود راه بیوفت بیا گیجگاهمو با دو انگشت دست راستم فشار دادم و گفتم:هلیلا من الان توی شمالم و اونم نه نتها بلکه خانواده ی خودمو وشوهرم یکدفعه صدای شادی از پشت تلفن اومد:آی آی پریای شوهر ذلیل، خب عزیزم عیب نداره ما میایم -وای راست میگی ارش هم داره میاد، پس منتظرتونیم، ادرسو براتون اس میدم هلیلا:باشه بای بای شوهر ذلیل زیر لب کوفتی گفتم وتلفنو قطع کردم سریع ادرسو به هلیا اس دادم که با سوال پوریا غافل گیر
شدم پوریا:چه خبر؟ -هیچی هلیا و شادی دارم میان،ارشم توی راهِ پوریا که با شنیدن اسم هلیا انگار چشماش برقی زد، تعجبی کردم و به لبخند روی لب پوریا خیره شدم. پوریا :چه خوب،ارشی رو هم میدونم، اصلا خودم خبرش کرده بودم شونه ای بالا انداختم و گفتنم:بیخیال این حرفا اتاق من کجاست پوریا: طبقه ی بالا، اخرین اتاق ،همون که درش با همه فرق داره سریع به سمت اتاقم راه افتادم به طبقه بالا که رسیدم به راحتی در قهوه ای سوخته ای که با همه فرق داشتو تشخیص دادم به سمتش رفتم و درو باز کردم. با دیدن تخت دو نفره دو دستی کوبوندم روی سرم. بابا من فقط یه شب پیش ارشاویر خوابیدم اونم خونه ی پدرجون، حالا این چند روزه رو چه خاکی توی سرم بریزم. درو بستم که چشمم خورد به چمدونم، اونو کی اورده بود، حتما پوریا، اخه اون میدونست اینجا اتاقمونه. دوباره به اتاق نگاه کردم، چه اتاق شیکی.
خلاصه کتاب
پریا، دختری پرشور و سرزنده، زندگی آرام و خوشی دارد تا اینکه ورودش به دانشگاه همهچیز را دگرگون میکند. برای جبران بدهی پدرش، مجبور به تصمیمی عجیب میشود: ازدواج موقتی با استاد سرد و مغروری که هم دشمن اوست و هم فرزند یکی از دوستان نزدیک پدرش. اما در جریان این ازدواج صوری، احساسات، رازها و اتفاقات غیرمنتظرهای رخ میدهد که آیندهی پریا را به شکلی غیرقابل پیشبینی تغییر میدهد...