موضوع اصلی رمان شاید
این غبار از کجا میآید؟ از کجا؟ کف دستت را رویش میکشی تا پاک شود، اما هر بار دوباره برمیگردد؛ مثل چهرههایی که فراموش نمیشوند، مثل صداهایی که هنوز در گوش میپیچند. گمان میکنی فقط روی سطح نشسته، اما کمکم میفهمی که تا ژرفترین لایهها را پر کرده است. این خاطرهها از کجا سر برآوردهاند؟ از کجا؟ یاد گرفته بودم که نوستالژی همیشه تلخ نیست؛ گاهی میتواند لبخند بیاورد، بهویژه وقتی مثل این دو همراه، دل از گذشته بریده باشی و جایی برای حسرت باقی نگذاشته باشی.
در حال پایین آمدن از پلههای وسیع ساختمان، به اطرافم نگاه کردم؛ به همهجا… پیادهرو، خیابان، آن طرف خیابان، پشت درختها، همهجا نبود. مثل دیروز، مثل پریروز. نه جلوی دانشگاه پیدایش شده بود، نه شرکت، و نه تماس گرفته بود. رفته بود، نامرد! ولم کرده بود و قهرش بدترین اسفند زندگیام را برایم به ارمغان آورده بود. چه اسفندی! چه ارمغانی! کی میخواست تمامش کند؟! کی به سراغم میآمد؟! کی؟ چرا نمیآمد و حِق مردی را که جلوی چشمش من را «عزیزم» خطاب کرده بود، کف دستش نمیگذاشت؟! اصلاً فرض کن همهچیز حقیقت… اصلاً من واقعاً عزیز سیاوش شایگان باشم… تو باید همینجوری بگذاری و بروی؟! بروی و به همین راحتی من را به یک نفر دیگر تقدیم کنی؟! دوستت دارم، دوستت دارمت، این بود؟! به همین راحتی؟! همه اش ادعای توخالی بود. فهمیدی پرمدعا؟!
هوا سرد بود و خالی دنِن بود یا، سردترش هم کرده بود. انگار کم شدن چگالی بودنش، هوا را رقیقتر و خالیتر کرده بود. کاش، کاش معجزهای رخ میداد و همه چیز به عقب برمیگشت. حالا بیش از همیشه به بودنش احتیاج داشتم. وقتی که بود، همه جا گرمتر بود و روشنتر. حالا که رفته بود، حالا که نبود، حتی این خیابان هم به اندازهی قبل جذاب نبود. بیرنگ و رو شده بود. در آخر وقت مهندس کریمی خواسته بود به اتاقش بروم و بدون هیچ توضیحی، فرم آشنایی را پیش رویم گذاشته بود؛ همان بود. خام فرمِی که روز اول حضورم توی شرکت پر کرده بودم. خودش پشت میزش نشسته و چند نامه را امضا کرده بود و بالاخره با لبخند فقط گفته بود: «آشنات خیلی پیش دکتر شایگان اعتبار داره که به این راحتی موضوع رو تموم کرد.» سرم را بلند کرده و نگاهش کرده بودم. میدانست عزِر دکتریزش چه بلایی بر سر زندگیام آورده است؟
فرم را دقیقاً مثل دفعهی قبل پر کرده بودم. به جز همان کلمهی عجیب و سنگین پنجحرفی که جایگزین کلمهی سبک و رهای چهارحرفی قبلی شد. بدون اینکه بدانم عامل تاهلم در چند روز گذشته کجا بوده و به چه فکر میکرده؟ و این سؤال، مثل یک وسواس، در تمام مدت ذهنم را مشغول کرده بود که آیا در طول چند ماه گذشته جایی بوده که او هم این کلمهی پنجحرفی را در مقابل وضعیت تاهلش، تیک زده باشد؟ او هم کتبا و رسماً جایی به وجود و حضور من اعتراف کرده است؟ خودم را بیابان غریبی احساس میکنم که باد را به وحشت میاندازد. دقایق طی کردن سرپایینی تا ایستگاه اتوبوس بین فکر و خیالاتم گم شدند. وقتی به خودم آمدم که آنجا بودم. خیابانها و شهر از روزی که زنِگ شروع اسفند را زده بودند، غلغله شده بودند. انگار همهی مردِم شهر توی خیابانها بودند، جز آن کسی که باید میبود.
اصلاً مگر قرار نبود به من استاتیک یاد بدهد؟! پس کجا بود؟! کجا بود تا به من مفهوم لنگر و عکسالعمل تکیهگاه را یاد بدهد؟ کجا بود که از او بپرسم مگر تکیهگاه هم عکسالعمل نشان میدهد؟! مگر وظیفهاش تحمل کردن و تکیهگاه بودن نیست؟ که اگر کنار بکشد و از تکیهگاه بودنش انصراف بدهد، که دیگر هیچ چیزی روی هیچ چیزی دیگر بند نیست. اصلاً اگر همهی تکیهگاهها با هم خسته شوند و کم بیاورند، که دنیا دیگر دنیا نیست. آن وقت تکلیف دنیا چه میشود؟! این را باید از او میپرسیدم دیگر. از استاد که نمیشد پرسید. استاد تئوریها را خوب بلد بود و میتوانست به ما بیاموزدشان. او اما عملاً، همهی تئوریها را نقض کرده بود. به خدا اگر برمیگشت دیگر نمیگذاشتم به نقطهی شکست مقاومت تکیهگاه برسد. به خدا آنقدر بار را کم میکردم… آنقدر… آنقدر… فقط کاش برمیگشت.