موضوع اصلی رمان سایه مجنون
ماهک، دختر نوجوان و سادهدلی که بیاختیار دل به امیرعلی ستوده بسته؛ مردی که نامش برای همه حکم قسم را دارد و هیچ زنی تاکنون راهی به دل یا تخت او پیدا نکرده است. بیآنکه خودش بداند، ماهک با همان معصومیت و ناز ذاتیاش سالهاست امیرعلی را اسیر دل خود کرده. دختری که همیشه از مردها و لمس شدن میترسید، حالا در رویاهایش، آغوش گرم امیرعلی را آرزو میکند. اما درست زمانی که قرار است عشقشان را بیپروا آغاز کنند، سرنوشت بازی دیگری برایشان رقم میزند و آنها را برای هم ممنوعه میکند. اکنون، ماهکِ ترسو و مظلوم باید برای به دست آوردن عشقش، از همه چیز بگذرد… حتی از خودش.
خیلی وقت بود که قلبش را کنار این مرد گذاشته بود و تن بی دلش را به دنبال خود می کشید. نگاهش را با اشک و بغض به او دوخت و این بار لبخندش پر از غم بود، پر از از دست دادن…. _تو تنها رویایی بودی که واسه خودم خواستم، قسمت نبود که مال من باشی….من اون قدرها هم قوی نیست نزاشتن…. من همون اون روزایی که عشق تو رو مال خودم داشتم، زندگی کردم. اما حیف…. حیف که عمر خوشی های من،خیلی کوتاه بود. از این به بعد هم، با رویای اون روزا، روزامو می گذرونم. دسته ی ساک دستی اش را فشرد و چشمانش را به زمین دوخت و زیر لب پر بغض، زمزمه کرد: _نمی گم دیگه به امید دیدار چون امیدی نمونده برام، پس خداحافظ شاید این بار برای همیشه و از مقابل نگاه خیره و غمگین او رد شد. چقدر زود گذشت و راحت از دستش داد.
داشت می رفت از دستش، این بار برای همیشه و او در میان اجبارها و چیزی به اسم آبرو و اعتبار، گیر کرده بود و نمی توانست او را برای خود نگه دارد. لحظه ای دل بی قرارش به خود آمد و به دنبالش قدم برداشت. _ماهک صبر کن. نگاهش پر از اشک بود وقتی به سمت او چرخید. چقدر دیوانه ی معصومیت این نگاه بود و نشد آنطور که می خواست برایش دیوانگی کند. _یه چیزی رو به خودم و دلم، تا ابد بدهکار می مونم باید این و بگم. لبخندش تلخ بود و بغض داشت وقتی که گفت: _من هنوز و تا ابد مثه دیوونه ها عاشقت می مونم خیلی بیشتر از گذشته حتی اونقدر که می دونم بعد از تو، جز یه دنیا افسوس و یه قلب مرده، واسم چیزی نمی مونه. هر کاری می کنم تا درستش کنم و دوباره داشته باشمت. لبخند زیبایش غم و بغض را با هم داشت. _نمی دونم چی می شه اما حالا درست ترین کار همینه و این بار با مکثی در چشمانش، از او دور شد.
پاییز پر از سوز و سرما بود و آن سال انگار پاییزش، از همیشه پر سوزتر بود. با این که عاشق پاییز و باران های گاه و بیگاهش بود، اما از سرما و سوزش می ترسید. خودش را در میان پالتویی که دیگر قدیمی شده، پیچانده بود. پالتوی کهنه اش، گاهی در مقابل سوز و سرما مقاومت می کرد و گاهی هم بی تاثیر بود. آنقدرها هم به کهنه بودنش اهمیت نمی داد. به هر حال که زیر چادرش می ماند و به چشم کسی نمی آمد. _کجا می ری دختر با این همه عجله؟ ایستاد و به سوی یاسمن که نفس نفس زنان به دنبالش می آمد چرخید. _باید برم کتاب فروشی. یاسمن با اخم گفت: _ماهک به خدا که خیلی زده حالی. گفته بودم بهت که امروزو واسه خودمون خالی بزار. چقدر بین دنیایشان فاصله بود و این دختر اصلا شبیه خودش نبود. _نمیشه یاسی. به خدا عمو توکلی دست تنهاست. بهش قول دادم امروز زود برم. دیروز کلی براش بار اومده.
از طرفی هم باید سر و سامونی به کتابا بدم و مرتبشون کنم. یاسمن اخمو گفت: _همش کار و درس. پس کی قراره زندگی کنی؟ کی قراره کمی هم تفریح کنی؟ لبخندش تلخ بود. او چه می فهمید دنیای خاکستری او را، وقتی که همیشه در رفاه و آرامش بود؟ نگاهی به در بزرگ حیاط دبیرستان کرد. دخترها دسته دسته و تک تک، از حیاط خارج می شدند. _می دونی که چاره ای ندارم. یاسمن از به هم خوردن قرارشان پکر بود، اما با این حال گفت: _پس لااقل بزار منم باهات بیام. با تمام تفاوت ها، برایش دوست مهربانی بود. عزیز و همدم بود. گرچه خیلی هم از زندگی ماهک نمی دانست. ماهک نمی خواست چیزی بگوید. غصه ها که گفتنی نبودند. _بیای چه کار عزیز من؟ نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش انداخت. _باید برم دیگه، داره دیر میشه کم کم. مطمئنم تا الان راننده تم اومده و حتما کلی هم منتظر مونده بنده خدا. _پس لااقل بزار برسونیمت.
خلاصه کتاب
ماهک، دختر نوجوان و سادهدلی که بیاختیار دل به امیرعلی ستوده بسته؛ مردی که نامش برای همه حکم قسم را دارد و هیچ زنی تاکنون راهی به دل یا تخت او پیدا نکرده است. بیآنکه خودش بداند، ماهک با همان معصومیت و ناز ذاتیاش سالهاست امیرعلی را اسیر دل خود کرده. دختری که همیشه از مردها و لمس شدن میترسید، حالا در رویاهایش، آغوش گرم امیرعلی را آرزو میکند. اما درست زمانی که قرار است عشقشان را بیپروا آغاز کنند، سرنوشت بازی دیگری برایشان رقم میزند و آنها را برای هم ممنوعه میکند. اکنون، ماهکِ ترسو و مظلوم باید برای به دست آوردن عشقش، از همه چیز بگذرد... حتی از خودش.