موضوع اصلی رمان زهار
یه مرد، یه کینهی قدیمی… و یه دختر که چیزی از بازی نمیدونه! سردار، مرد ۳۱ سالهای که برای انتقام اومده، دلش با معصومیت آهو میلرزه یا نه؟ وقتی ناموس وسطه، همهچی خطرناکتر میشه. ببین چطور یه تلهی بیرحمانه قراره سرنوشت چند نفر رو برای همیشه عوض کنه…
سردار نفسی میگیرد و هوای سحرانگیز را پس میزند… _چرا منو اینجا نگه داشتی…؟ چرا منو دزدیدی…؟ اجاق را خاموش میکند… چه سؤالهای مسخرهای. در تابه را برمیدارد و محتویات سرخ شدهاش را در بشقاب میریزد… فقط یکی… با هم غذا بخورند؟ _با توأم…. بشقاب را روی میز میگذارد… ُسس… گوجه و خیار شور… همه چیز توسط زیردستهایش تهیه شده است… _کار تو فقط با آبرو بازی کردنه؟ زن شوهردار؟ برای ثانیهای نمیفهمد، پلکی میزند و جملهی نحس دخترک را در ذهنش قرقره میکند. لیوانهای دستش روی میز کوبیده میشوند و بعد از هضم جملهاش، آهسته به طرف آهو برمیگردد که با چشمانی که خشم و کینه و پیروزی درشان موج میزد، کنار ویترین آشپزخانهایستاده است و خیرگی میکند.
_بشین پُشت میز و… مراقب باش! …. لحن ترسناک سردار به جای ترساندن دخترک، او را جدیتر میکند: _مجازات این کارت میدونی چیه؟ اعدام نیست… زندان و حبس هم نیست! بدجور دارد با روان سردار بازی میکند. بدجور دارد داغش میکند و صبور بودن و خشمگین نشدن، اکنون سختترین کار است.. آهو کبود شدن سردار را میبیند که سر جایش مانده وکاری به جز حرص خوردن از دستش بر نمیآید. تو بگو! … آهو جلوی ریزش قلبش را میگیرد. باید مسلط باشد و بیشتر تلاش کند: _ ُمجازات دزدیدنیه زن شوهردار سنگساره…. بذار برم…. باز کن درو.! .. دیگر تاب نمیآورد این همه خشم را… این دختر هی دارد صبرش را انگولک میکند.
هی دارد فشار وارد میکند و سردار با چند قدم بلند، تُند و تیز به دخترک میرسد. آهو تا میخواهد عقب گرد کند، یکی از بازوهایش زیر انگشتان سردار له میشود و راه نفسش از روی َگلو بسته میشود.: .. _چی میگی تو؟ از فشار انگشتان سردار زیر گلویش، چانهاش بالا میرود و نفسهایشان به هم میخورد. تیرش دارد به هدف میخورد. این مرد باید دیوانه شود. باید از همان دستی که داده است، پس بگیرد… _بهت گفتم حق لمس کردن منو نداری. گفتم نباید به من دست بزنی و تو داری جرمت رو سنگینتر میکنی. حال منو بیشتر از قبل به هم میزنی… من شوهر دارم.. فشار دستان سرار بیشتر و بیشتر میشود… اما آهو هم میان آن تنگ شدنهای نفس، کم نمیآورد: _متأهلم مثل تو نیستم… متعهدم!
حالا دیگر دندانهای سردار جایی برای فشار بیشتر ندارند… این دختر مرگ میخواهد. مرگ به واسطهی دستان سردار. _به کی تعهد داری لعنتی؟ بگو اسمش رو تا همین الان نشونت بدم بازی کردن با من صبور چه عواقبی داره! و آهو حتی برای نفس گرفتن، دست و پا هم نمیزند… سختیهای زیادی را به دوش کشیده است… اینکه فقط یک تمام شدن نفس است و بس: آب از موهای سردار روی صورت آهو که به عقب خم شده است میچکد و خون جلوی چشمان این مرد را گرفته… مردی که زندان و زندانیها دیوانهاش کردهاند و حتی دیگر صبری ندارد که حتی ذهنش نمیکشد به هیچ پلانی فکر نمیکند و فقط برگشتن او را میخواهد الان… دروغ بودن این خزعبلات را میخواهد و بعداً میتواند باز هم سردار قبل شود….