موضوع اصلی رمان زن قراردادی
او شیفتهی شبها بود؛ همان لحظههای آرامی که جهان در سکوت فرو میرفت و میتوانست بیهیاهو در روشنای ماه، غرق رویاهای خودش شود. اما یک تماس، همهچیز را برهم زد. صدایی پشت خط که از “فوقالعاده” حرف میزد، در حالی که لرزش حسرت در کلماتش، واقعیت را لو میداد. آن مکالمه، حقیقتی تلخ را پیش چشمش گذاشت: اینکه زندگی بیشتر شبیه یک انتظار طولانیست… انتظاری برای لحظهای که شاید هیچوقت از راه نرسد.
ای بابا نه به اونایی که هشت تا دوست دختر میگیرن و برای هر کدوم یه قصه میسازن و بعد همه شونو ول میکنن به امون خدا و در میرن نه به تو که مورواز ماست میکشی بیرون اونا که با احساس دخترا بازی میکنن ککشون هم نمیپره اون وقت تو خودتو کردی گرگ یوسف ندریده دهن آلوده بابا یه تن و یه زن نه لازمه که حرمسرا راه بندازیم نه لازمه اینهمه جانماز آب بکشیم هر کسی حق داره جفت خودشو انتخاب کنه و تا وقتی که با هم خوشن که خوب وقتی ام که خیلی اوقاتشون قمر در عقرب شد از تو به خیر و از ما به سلامت آدم که قحط نیس. وصلت که وصله ابدالآبادی نیست هر وصلی به فصلی هم داره دیگه بالخره یا طلاق یا مرگ تا جفت دیدی که با هم بمیرن؟ جفتار و از هم جدا میکنه. ایلیا مانده بود بر سر اینکه این ماییم که ارتباطات را پیچیده میکنیم با این نوع ارتباطات است که ما را میپیچاند ایلیا سعی کرد شفاف به موضوع نگاه کند.
رفتن و ترک نگین ماندن و آفرینش ماجرایی دیگر وقتی به پس آینده های هر دو تصمیم نگاه کرد به این نتیجه رسید که پی آمد هر دو میتواند خوب باشد یا بد به قول انگلیسی ها همه چیز بستگی دارد اگر… هر چیزی بستگی دارد به اینکه با آن چگونه برخورد شود لحظه های گریز پا منتظر سوار کار مردد نمی مانند. ایلیا حالا تنور داغ است نان را بچسبان ترا چکار که فردا چه میشود. ایلیا سرش را بلند کرد و به پیرمرد نگاه گرمی انداخت و با لبخند گفت: تو برنده شدی دستش را پیش آورد بزن قدش. پیرمرد با دستی خاک الود محکم به کف دست ایلیا کوبید و دست نحیف او را در دست هایش صمیمانه فشرد و گفت از این به بعد دهنه اسب دست ماش غصه بی غصه گریه بی گریه. ولی مادر میگفت که مش ممد معتقده آدم بی اشک آدم نیست. درسته ولی نه اینکه اشک و خون قاتق نونش بشه آسمون آبی گاهی هم رگبار.
وسط اینهمه نعمت بریم سنگامونو با اونام بساویم اینجوری نمیشه که. ایلیا دوباره احساس سرزندگی میکرد احساس میکرد این روزها چقدر عمر غم و شادی های او کوتاه شده دیروز احساس خوشبختی عمیقی همه وجودش را پر کرده بود هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در بازی های ذهن خود چنان مغلوب شده بود که از نگین خواسته بود او را ترک کند تا در تنهایی از بدبختی خود بگرید و امروز پس از چند دقیقه گفتگو با پیر مرد احساس میکرد لبریخته و سرحال آماده نوشیدن هر جرعه ای است که بسوی او بیاید. نگین ما تنهایی خود را کنار هم میگذاریم و همه چیز را با هم قسمت میکنیم هیچ دردی نمیتواند جدا از دردهای دیگر باشد. پیرمرد زیر لب زمزمه میکرد شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد. سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد تا بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی. همه نگاه ها بطرف او بود بعد از چند روز بالاخره اوضاع مساعد شده بود
که همگی دور هم جمع شوند ویلای آقای پرنیان تقریبا شبیه ویلایی بود که ایلیا و مادرش به آن کوچ کرده بودند با این تفاوت که قدری تازه تر بنظر میرسید. آقای پرنیان قبل از انتقال دادن نگین به آنجا دستور داده بود دستی به سر و روی ساختمان بکشند و با رنگ های شاد و زیبا تزیینش کنند. همگی در سالن پایین نشسته و کنار پدرش احساس خوبی داشت. آقای پرنیان از محترم خانم خواسته بود جوجه کباب و سوپ جو درست کند و مخلفات مورد علاقه او را هم فراموش نکند مثل سبزی تازه ماست و خیار مخصوص مش ممد که از بوهای خوش اشت هایش برانگیخته شده بود. بهمین دلیل بی مقدمه شروع به صحبت کرد یه بار میگم و برای همیشه دیگه لازم نیست که به چیزی رو صد دفعه تکرار کنن این دو سه روز گذشته اوضاع طوری بود که یه چشممون اشک بود و یه چشممون خون اینکه نشد.