موضوع اصلی رمان دژکوب
بهراد، مردی زخمخورده، تنها به حرمت یک سوگند، آتش انتقام را هر روز شعلهورتر در دل خود میپرورد. سرنوشت، او را تا آستانهی پرتگاهی میکشاند که آنسویش چیزی جز تاریکی نیست… بیآنکه بداند، این بار، همان تاریکی، بازماندهی روشنایی صبحگاهی زندگیاش است؛ نوری که خاموش شده و جایش را به شبی بیپایان سپرده است.
ولت کنم که نسیم زودتر از من قابت و بدزده؟ عمرا به هلوی دیگه رو دو دستی تقدیمش کنم! هلو چیه؟ نسیم کیه؟ بخدا من نسیم نمیشناسم. چرا ولم نمیکنین؟ زن به طرفش برگشت و عصبی یقه مانتویش را جمع کرد. شال دور گردنش پیچید و در حال خفه شدن بود چشمهای زن وحشتش را چند برابر کرد. ده ساله تو این کارم تیرم تا حالا خطا نرفته میخوای بگی یازده شب زیر این بارون با این کوله پشتی از خونه ددیت زدی بیرون برا هوا خوری؟ با کدوم گروه میخواستی کار کنی که آدرس و اشتباه اومدی؟ بهت نگفتن اون پارک مال دار و دسته ی شهنازه؟ هیچ چیز از حرف های زن نمیفهمید تنها چیزی که حس میکرد بی هوایی بود و درد مرد بازویش را کشید و رو به زن عصبی گفت: باز تو وقت گذشت سگ شدی فرزان این مث تو آبدیده نیست. با به فوت پس میفته خش روش بیفته شهناز جرت میده عصبی یقه اش را رها کرد
و دوباره برگشت دستی به بینی اش کشید و بی حال خیلی زر میزنه خودت خفش کن تا برسیم! اردلان به دنبال این حرف کمی نزدیک تر شد و دست روی ران او گذاشت. وقتی خندید، ردیف سفید دندانها و ابروهای کمانی و تمیزش، عجیب ترین اتفاق ممکن بود. باورش نمیشد این دختر و پسر خوش قیافه مربوط به چیزی باشند که حدس میزد مشتش را برای کوبیدن حاضر کرده بود که تیزی چیزی را کنار پایش حسن کرد. اردلان سرش را نزدیک برد و خیره به لب هایش زمزمه کرد دختر خوبی باش تا بهت کاری نداشته باشم. اصولا به سوژه های فرزان دست درازی نمیکنم ولی تو خیلی جوجو و نازی راه هم تا جایی که میخوایم بریم به اندازه ی تموم شدن به سیانس خاله بازی طولانیه… مفهومه؟! خودش را تا جایی که میتوانست جمع کرد و با دست هایش صورتش را پوشاند. کارش تمام بود نمیدانست چقدر گذشته جرات نمیکرد سرش را بالا بیاورد.
از نفس های مرد فهمیده بود چرت میزند به همین هم شکر گفته بود و تقریبا حتی نفس هم نمیکشید. با توقف ماشین دوباره نالید منو کجا أوردین؟ تو رو خدا ولم کنین. فرزانه بی حوصله پیاده شد و در آهنی را باز کرد وقتی مجددا داخل ماشین نشست در را محکم به هم کوبید و رو به اردلانی که از خواب پریده بود گفت: من خمارم تو چنه؟ دهنش و بگیر جیغ و داد نکنه! اشک را آنقدر مصرانه در چشم هایش نگه داشته بود که چشم هایش میسوخت. از خدا شاکی بود. چرا امشب؟ چرا دقیقا همین امشبی که با خودش عهد بسته بود دیگر اشک نریزد؟ در این بیابان چه کسی میفهمید چه بر سرش آمده؟ اصلا گریه چه سودی داشت؟ چشم هایش را بست و با صدایی که میلرزید رو به مرد گفت: جون عزیزت بذار برم اما به جای جواب شنیدن دست مرد دوباره روی دهانش نشست و بی رحمانه به سمتی کشیده شد
چراغ خانه که روشن شد، صدایی کلفت از داخل یکی از اتاق ها گفت: باز از کدوم گوری اومدین شما دو تا که گند زدین به خواب ما؟ اردلان ترمه را روی مبلی نشاند و خودش روی مبل رو به رویی ولو شد. نگاه ترمه از پس پرده ی اشک به خانه ی زیبا و مجلل خیره ماند. لوستر های طلایی و بزرگ… دو راه پله مارپیچ رو به بالا و دو فضای جداگانه که با چند ست مبل از هم جدا شده بودند. دندان هایش از شدت ترس و سرما به هم میخورد. دست هایش را زیر بغلش زد و مثل جوجه ای سرما زده به اطراف خیره بود که چشمش روی پاهای کشیده ای که از پله ها پایین میآمد ثابت ماند زن زیبایی با آرامش از پله ها پایین آمد. سیگار نازکی میان انگشت های کشیده و لاک زده اش بود و شلوارک ننگ و لباسی نصفه و نیمه به تن داشت موهای طلایی اش را روی شانه هایش ریخته بود. لبخندش شاید جذاب ترین و در آن لحظه وحشتناک ترین لبخند دنیا بود.
خلاصه کتاب
بهراد، مردی زخمخورده، تنها به حرمت یک سوگند، آتش انتقام را هر روز شعلهورتر در دل خود میپرورد. سرنوشت، او را تا آستانهی پرتگاهی میکشاند که آنسویش چیزی جز تاریکی نیست... بیآنکه بداند، این بار، همان تاریکی، بازماندهی روشنایی صبحگاهی زندگیاش است؛ نوری که خاموش شده و جایش را به شبی بیپایان سپرده است.