موضوع اصلی رمان دو سنگ یکی کهربا
وقتی کهربا ناپدید میشود و کیاراد، نامزد سابقش ناگهان بازمیگردد، زندگی کامران شمس دگرگون میشود. مردی که سالها بیچشمداشت از او مراقبت کرده، حالا با واقعیتی روبهروست که نمیتواند نادیدهاش بگیرد: دلی که بیصدا وابسته شده… با ورود کیاراد، مناقصهای تجاری و سرنوشتساز، و ظهور رقبایی خطرناک، رقابتها از دنیای تجارت به دلها کشیده میشود. آیا خیانت قابل بخشش است؟ و آیا دلی که سالها صبور مانده، حالا میتواند برای عشق بجنگد؟
این رسم ها نداریم عزیزم کهربا هنوز به داداشت محرم نشده که حجاب شو برداره هر چیزی جای خودش. زن نیشخند زد و طره ای از موهای هایلایت شده اش را از توی صورت کنار زد. کلامش نیش داشت چه حرف ها … تا یکی دو ساعت دیگه محرم میشن حاج خانوم چه فرقی میکنه داداشم عروس رو تو همین لباس ببینه؟ لخت وعور که نیست روشو میگیری. حالا انگار چه خبره یاسمین با کلافگی نگاهش کرد اگر جواب این بی حرمتی را نمیداد یحتمل دق میکرد او مثل کهربا اهل سازش نبود. عزیزم نظر شما محترمه… اما اینم میشد با لحن بهتری گفت که خدایی نکرده دل کسی نرنجه حاج خانوم می که رسم ندارن پسر قبل محرمیت دختر رو بدون حجاب ببینه این یه چیزیه بین عروس و دوماد ما که نباید دخالت کنیم… بیوش رفیق و خودش بند شنل کهربا را با غیظ گره زد و کلاهش را قدری پایین کشید.
کفرش از تلخ مزاجی خواهر داماد بالا آمده بود و کهربا می خندید. خواهر داماد از شنیدن جواب محترمانه اما تندوتیزه یاسمین مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید تا به هر نحوی مجلس را به کام همه زهر کند پرخاشگرانه به کهربا نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که تقه ای به در خورد و دو مرتبه صدای زنگ بلند شد. نسرین به شاگردش اشاره کرد. با باز شدن در فیلمبردار وارد سالن شد و پشت سر آن امید درحالی که دوربین روی قامتش زووم شده بود سمت کهربا قدم برداشت با میل و شعف به آن موجود دوست داشتنی نگاه میکرد کهربا دست های لرزان خود را با استرس روی هم فشرد و پلک زد. آخر این بازی به کجا میرسید؟! امید دسته گل را سوی عروسش گرفت کهربا قدری لبه های کلاه شنل را بالا داد و زیرچشمی نگاهی به او انداخت. دستش را با احتیاط پیش برد و دسته گل را گرفت و زیرلبی تشکر کرد.
به قدری سر و صدا بود که زمزمه ی بیجان کهربا به گوش امید نرسید. با اشتیاق به عروس نگاه میکرد میخواست بدون هیچ حد و مرزی دخترک را در آغوش بگیرد… اما عدم محرمیت دست و بالش را بسته بود برای خودش کمترین اهمیت را داشت اما میدانست کهربا به رسومات پایبند است. فیلمبردار صدایش میزد؛ منتها چطور نگاه از آن فرشته ی زمینی بگیرد و چشم روی هم بگذارد؟ نفسش را بند آورده بود. کهربا با شرم و حیایی دخترانه سرش را زیر انداخته بود تا نگاه خریدارانه ی امید را به شهادت نگیرد کاش راه گریزی داشت. احساس خفگی می کرد. همه ی راه ها را امید به رویش بسته بود دخترک محکوم بود. پل های پشت سرش یک به یک آوار شدند زندگی اش هیچ شباهتی به رنگ شانه به شانه ی امید قدم برداشت از پله ها پایین رفت و دوقلوها دنباله ی لباسش را بالا گرفتند بی خبر از همه جا با ذوقی کودکانه به عمه شان نگاه میکردند
امید که مراقب کهربا بود فوری در جلو را باز کرد. دختر نگاهی به ماشین او انداخت و با دیدن گل های رزی که روی کاپوت بودند لبخند زد. هر دو به طرز عجیبی سکوت کرده بودند امید هر چه فکر کرد تا به نوعی سر حرف را باز کند تحت تأثیر جو سنگینی که بر فضا حاکم بود. به در بسته میخورد با کلافگی به کهربا نظر انداخت و نفسش را فوت کرد. دستش را سمت بخش برد و با لمس صفحه روشن شد. صدای آن ترانه ی نسبتاً شاه توانست سکوت اجباری را بشکند. کهربا از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت. امید در واقع خوشحال بود دخترک در دل با تحسر میگفت حداقل یکیمون به مراد دلش رسید با افسوس برای خودش سر تکان داد و تلخ و بی صدا خندید. از امشب زندگی اش جهنم میشد لبخند کهربا درد داشت.. دقایقی بعد ماشین مقابل تالار فیروزه ایستاد. امید به سرعت پیاده شد. در سمت عروس را باز گذاشت و بازوی کهربا را با احتیاط از روی شنل گرفت.
خلاصه کتاب
وقتی کهربا ناپدید میشود و کیاراد، نامزد سابقش ناگهان بازمیگردد، زندگی کامران شمس دگرگون میشود. مردی که سالها بیچشمداشت از او مراقبت کرده، حالا با واقعیتی روبهروست که نمیتواند نادیدهاش بگیرد: دلی که بیصدا وابسته شده... با ورود کیاراد، مناقصهای تجاری و سرنوشتساز، و ظهور رقبایی خطرناک، رقابتها از دنیای تجارت به دلها کشیده میشود. آیا خیانت قابل بخشش است؟ و آیا دلی که سالها صبور مانده، حالا میتواند برای عشق بجنگد؟