موضوع اصلی رمان دل کش
عاشقش بودم… قرار بود اون همون عشقی باشه که از دنیا برام مونده… فکر میکردم واقعیه، که دلباختهست، که نگاهاش راست میگن… اما اشتباه کرده بودم. همهش یه نقشه بود. با دقت چیده شده، با وسواس اجرا شده. با نقاب عشق اومد سمتم، آروم، موذیانه… تموم دار و ندارم رو بالا کشید و درست وقتی نفهمیدم چی شد، فهمیدم داره با یکی دیگه فرار میکنه! نه… نمیذاشتم بره! لب مرز که هیچی، اگه لازم بود تا آخر دنیا، تا خود جهنم، دنبالش میرفتم! حالا تو چنگ منه… نه فراریه، نه آزاد. حالا نوبت تاوانه… باید خودش، با دستای خودش، اون آتیشی که تو وجودم انداختو خاموش کنه… باید خودش، دیوونهگیمو، عشقی که به جنون رسید، از ریشه بخشکونه… اون یه قاتله… یه جانی بیرحم… نه با چاقو، نه با اسلحه… با نگاهش… با لبخندش… اون لعنتی، دلمو کشته!
شاید درست ترش این باشد که دل شکستههای بیچارهای که هنوز به قوت قبل عاشقند و معشوق را در یک قدمی خود دارند، نباید سر خطبهی عقد حاضر شوند. درست مثل یک انرژی تاریک دور عروس خوشحال و سرزنده پیچیدم و حالا او هم مانند من چشمانش شیشهای و بغضآلود است. از خودم متنفر میشوم. میخندم و کف دستانش را میفشارم. -دیونه شدی سارا؟ اگه مامانت بفهمه داری واسه پسرش چه لقمهای میپیچی به خدا به لباس تنتم رحم نمیکنه و همینجا باهات دست به یقه میشه! میخندم و او لبخند بینهایت تلخی روی لبهایش میکشد. ترانه هم تبریک میگوید و سارا هم دیگر چیزی نمیگوید. به سرعت خداحافظی میکنم و به همراه ترانه از آن جا بیرون میزنم. باد سردی میآمد و تن خیس از عرق من به لرز میافتد. شاید چون اینجا من در عریانترین حالت خود بودم. احساساتم در لبهی سقوطی مفتضحانه بودم. -وصال!
صدای قدمهایش که شبیه به دویدن را میشنوم و چشمهایم را محکم میبندم. چرا نمیگذاشت تمام شود؟ -تران تو برو تو ماشین! مقابل ورودی پارکینگ بودیم و ترانه با نگاه نگرانش مرا جا میگذارد. پشت در آهنی پارکینگ منتظرش میمانم تا حداقل از دید انظار پنهان باشیم. نزدیک میشود و به فاصلهی یک قدم از من میایستد. سینهاش از دویدن نه… از خشمی که در چشمانش منعکس بود بالا و پایین میرود. -مسخره بازیا چیه؟ ابروهایش گره خورده بودند و گوشهی چشمانش را جمع کرده بود و منتظر توضیح من بود. نگاهم را به زمین خاکی که پر از ماشین بود میدهم و پیشانیام را میمالم. من واقعا نمیخواستم سختش کنم! او نمیگذاشت… -متوجه نمیشم. مشکلت چیه؟ باز چه رفتاری از من سر زده که باعث شده اینجوری طلبکار باشی ازم؟ لحنم اما اصلا طلبکار نبود… خسته و نفس بریده بود.
الان به هیچ وجه زمان درستی برای پیچیدن به پر و پایم نبود… -میای قایم باشک بازی راه میندازی…میگیرمت میارمت کنار خودمون تا سرمو برمی گردونم میگن رفتی! برای چی اومدی؟ برای چی داری میری؟ کسی چیزی گفته؟ آره؟ لعنت… اگه کسی چیزی گفته بگو برو دهنشو سرویس کنم! حرف بزن… مشتم را آرام روی سینهام میکوبم. چون در این لحظه دلم میخواست برای استیصال صدایش بمیرم. در این حد من هنوز درگیر این مرد بودم! دلم میخواست ذرهای گرد غصه روی دلش نشیند و وقتی خودم باعث این غصه باشم دلم فقط مرگ میخواست. -کسی چیزی نگفته…میشه شلوغش نکنی؟ من نیومده بودم که بمونم…اومده بودم…فقط اومدم که… درمانده نگاهم را به هرکجا میچرخانم تا از او و نگاه مچ گیرانه بگریزم. چی؟ اومدی که چی؟ بگو واس چی اومدی؟ طوری میگفت انگار که منتظر بود بگویم که به خاطر او آمدهام.
که مثلا آمدهام تا به خاطر آخرین باری که با او سرد برخورد کردم جبران کرده باشم… صدایش به حدی امیدوارانه بود که انگار فکر میکردم من میخواهم اینها را بگویم که خجالت زدهام! اما این نبود و من ابدا دلم نمیخواست که عماد این برداشت را پیش خود بکند و امیدوارتر شود. -من فقط لازم داشتم تا خوشبختی سارا رو از نزدیک با چشمام ببینم! اشکهایم بیمهابا پایین میریزند. دیگر هیچ سدی مقابلشان نیست. در لحظه آن قدر گریهام شدید میشود که به هق هق میافتم. کم که نبود؟ من داشتم بزرگترین بار گناهم را از شانهام پایین میگذاشتم! -من کردم… من باعث شدم سارا… زندگیش… هیچ وقت خودمو نبخشیدم… من هنوزم شبا با عذاب وجدان بلایی که سر زندگیش آوردم به خودم میپیچم… من باید میومدم و خوشبختیشو از نزدیک میدیدم تا باور کنم. من دلم میخواست امشب که میخوابم به اندازهی یه نفسِاز ته دل سبکتر باشم!