موضوع اصلی رمان دزدی از جنس فرشته
داستان دربارهی دختریست به نام پردیس؛ دختری از جنس عشق، لبریز از احساس… دختری که گمان میبرد شکسته و زندگیاش به پایان رسیده. انگار دیگر هیچ چیزی برای جنگیدن باقی نمانده. اما سرنوشت همیشه یک برگ پنهان دارد… با ورود امیرعباس، همهچیز تغییر میکند. او مثل نوری در دل تاریکی ظاهر میشود و داستان پردیس را ورق میزند؛ شاید این فقط آغاز راهی باشد که پردیس هرگز تصورش را نمیکرد.
سیاه که از زیرش تاب صورتیش مشخص بود پوشیده با گل های ریز صورتی و یه کت کتان و جوراب شلواری سیاه و ضخیمی هم به پا داشت موهایش سشوار کشیده بود و دور شانه هایش آزاد گذاشته چشمانش به رنگ عسل بود همانجوری که داشتم نگاهش می کردم سوت بلندی کشیدم. دامن ساتن سیاهی که به بالای زانویش میرسه نمی موهایش هم مثل رنگ
چه کردی؟ خیلی بهت میاد و چشمکی زدم. خنده ملیحی زد و تشکر کرد. در همان حال صدای بوق ماشین نگاهم را به سمت پنجره رو به باغ کشاند و بعد از لحظاتی صدای علی و آیلار فضای باغ را پر کرد. ساحل با خیالی آسوده به نازگل نگاهی کرد. خداروشکر نازگلم که خوابید الان دیگه راحت شدم. برخاستم و از پنجره ی نگاهی به بیرون انداختم ایلار و علی داشتن وسایل را به کمک هم از داخل ماشین میاوردند. ماشین که برای سروش خان نبود انگار با ماشین امیر عباس آمده بودند.
امیر عباس تکیه به در ماشین سمت راننده زده بود و اطراف را از نگاه میگذراند و یکی از دستانش را در جیبش فرو کرده بود. نگاهم روی صورت مردانه کشیده و پوست گندمی و موهای به وری اش ثابت ماند. مثل اکثر اوقات تیره پوشیده بود پیرهن زغالی با شلوار کتان هم رنگش. بیشتر برمیگشت به زمانی که به مناسبت برگشتش به ایران مهمانی ترتیب داده بودند. از اون موقع به بعد هم چون خواهر زاده، خان بود تو اکثرا مهمونی ها باهاشون بود. مدتی از برگشتنش نگذشته بود که حرف خاست. شناختی که نسبت بهش داشته یا با خودم حرف بزنه ولی جواب پیش از من به میان کشیده شد چند باری هم خودش جلو منم همان جوابی بود که عموهام بهش داده بودن البته با دلایل مختلف. دلیل خودم و که بهتر میدانستم من دلم جای دیگه ای گیر بود ولی عموم هام انگار بهش گفته بودند پردیس سنش کمه و براش خیلی زوده.
فکر میکردم اینم منه بقیه جواب ردم را که بشنود میره و یه سمج تر از این حرفا بود همیشه برام جای سوال بود دلیل این که من را انتخاب کرده. با خودم میگفتم واسه کسی مثل امیر فرقی نمیکنه که چه من چه کسی دیگه ولی همیشه همه کارهایش بر خلاف انتظار من بود یک بار اتفاقی شنیدم وقتی عمویم با مامانم صحبت میکردن میگفتن امیر بچه طلاقه و هیچ معلوم نیس اینم بشه یکی مثه پدرش. مادرمم با این حرفا قانع شده بود و حرفی روی حرفشان نمیزد نگاهم و از بیرون گرفتم و سعی کردم فکر این اتفاقای اخیر و از ذهنم دور کنم مانتو رو از تستم در آوردم روسریم و گذاشتم بمونه اینجوری راحت تر بودم پیشش دایی نوید آمد داخل و رو به ساحل گفت: اپنا مهمونشونم آوردن اون شالتو بنداز رو سرت افسانه. ساحل ای بابا حالا کی هستش؟ امیر عباسه. بعدشم از اتاق رفت بیرون.
پشت سرش نوشین داخل شد به رفتن دایی نوید. نگاه کرد نوید چیزی میگفت؟؟ و بعد مشغول در آوردن پانچوش شد. ساحل با لحن دلخوری شالش را روی موهایش انداخت. این اخلاقاش میگفت شال سرت کن. زندایی نوشین با بی خیالی گفت سخت نگیر ساحل. دامنش تا زانو بود و از نگاه گذراند موهای هایلایت شده اش را بالای سرش دم اسبی بسته بود. ساحل که ناخنش را میجویید نگاهی به نوشین انداخت نوشین شال سرت نمیکنی؟؟ نوشین همان طور که نگاهش به اینه بود گفت نه شال واسه چی؟؟ امیر عباس که غریبه نیست همیشه این اختلاف نظر بین دایی مجتبی و دایی نوید بود و تفاوت نظر هاشون روی همسراشونم بی تاثیر نبود. نوشین نگاهی عصبانی به ساحل انداخت. باز ساحل ناخن میجویی. هرکاری میکنم نمیتونم این عادت بد و از سرم بیرون بندازم.