سرگذشت مردی که بعد از سالها سختی و تنهایی آرامشش رو پیدا کرد…
رمان در سه فصل با تم متفاوت داستان مردی به نام آتاکان رو روایت میکنه که تو سن کم پدر و مادرش رو از دست داده و تحت فشار سختگیری ها و قوانین مادربزرگش زندگی یکنواخت و خسته کننده ای رو تجربه میکنه، اما عشق مثل همیشه سرزده مهمون خونه اش میشه…
_بابام…اونم تو رو مثل گذشته ی خودش دیده. رنجت رو حس کرده، بهم گفت با شرایطت مشکلی نداره اگه بخوامت…اگه بتونم حریف عقلم بشم و با همه چیزت کنار بیام اونم حرفی نداره. گفت از چشمام خونده که دلم رفته و عقلم مونده تو دوراهی… بابام گفت فهمیده که دخترش عاشق شده…
اشکی که در چشمان هردوشان حلقه زده همزمان به گونه ها راه مییابد و سوین لب میزند:
_میخوامت، با همه چیزت کنار میام…چونکه من…عاشقم…
آتاکان دخترک را سخت در آغوش میگیرد. صورت خیس از اشکش را به سینه اش میفشارد و اندکی بعد گلویش را میبوسد :
_تو بزرگترین هدیه ی خدایی به من… حال و هوای عشقت زندگی رو بهم برگردوند عزیزِ دلِ من…
“لب هایم را به گلویش چسباندم،
همه ی بغض هایش را قورت دادم…
#لا_ادری