موضوع اصلی رمان دریاپرست
ترمه، از خانواده و طایفهای میگریزد که برای ریختن خونش به اجماع رسیده بودند؛ آنقدر که حتی بر سر قتلش تاس انداخته بودند. او سالها در گمنامی و دور از زادگاهش زندگی میکند؛ جایی که همه گمان میبردند خاک، او را بلعیده و به فراموشی سپرده است. اما اکنون، با هویتی تازه و چهرهای ناشناس، به دیار پدری بازمیگردد؛ نه برای انتقام، بلکه برای پاک کردن لکهی تهمت از نامی که روزی از آن او بود. و درست در همان ابتدای ورودش، با پیشنهادی غیرمنتظره روبهرو میشود: خواستگاریِ تنها پسر حاجفتاح زرمهر… مردی که روزگاری، داوطلب بریدن سرش بود.
لبخندم عمق گرفت و با حس خوبی گفتم خوبه که منو اینقدر خوب میشناسی عمو من واقعاً نیاز داشتم که کسی بشناسدم دلم میخواست مادرم چشم هایم را به یاد بیاورد و پدرم نامم را متفکر روی زبانش بچرخاند و یک ،روز وقتی که دوباره هم را دیدیم با تردید بپرسد: «ما قبلاً هم را ندیده ایم؟» دلم میخواست شناخته شوم و امین دیگر نگوید که نباید سوار ماشین غریبه ها شوم و میثم بفهمد که دیگر نمیتواند آزارم دهد و عماد… اسمش که توی ذهنم نقش بست، همه ی حس خوبم پر کشید نگاهم تا ساعت رفت و با دیدن زمانی که دیر میشد نگران به سمت خاتون برگشتم و گفتم پس چرا عماد نیومد؟ گفتن خودشون رو تا نه میرسونن فقط ده دقیقه مانده بود تا نه و اگر عماد نمی آمد آبروداری ام پیش عموافشین از بین می رفت و او قطعاً می فهمید که اوضاع زندگی ام خوب نیست.
از اینکه عموافشین بو ببرد که دیوارهای سنگی این عمارت تا چه اندازه رنجم میدهد ترسیدم و با استرس گفتم اگه نیاد چی؟ یا اگه دیر کنه… خاتون با مکث چشم از آخرین لیوان بلوری که باید تمیزی اش را تخمین میزد گرفت و به من داد بی توجه به او وسایل را روی میز چیدم و به این فکر کردم که اگر عماد نیاید قیامت به پا میکنم هیچ مهمانی برای من مهم تر از عمو افشین نبود و عماد نباید مرا کنار کسی که به تنهایی تمام خانواده ام بود میشکست توی ذهنم برای عماد خط و نشان میکشیدم که صدای دوبو پشت سرهم ماشینی که به داخل حیاط آمده بود بند دلم را پاره کرد نگاهم در پی ،صدا به سوی پنجره هایی که با پرده های بلند و ضخیم پوشیده شده بود، رفت و خاتون با لبخندی محو و زیرلب گفت آقا رسیدن بهتره برین به استقبالشون برای اولین بار در تمام این مدت به خاتون نگاه کردم و لبخند زدم
انگار آمدن عماد بزرگترین هدیه ای بود که آن لحظه میتوانستم بگیرم. بی اعتراض به سمت در رفتم و خطاب به عمو که آشکارا ذوق زیر پوستی ام را می دید گفتم عماد هم اومد. دیگه وقتشه ترتیب شام رو بدیم عمو با نگاهی گرم تعقیبم کرد و قدم های من کم کم شبیه دویدن شد بیرون ،سالن در را به روی عماد گشودم و با چشم هایی پر از شور و شوق گفتم به موقع اومدی. عماد به محض دیدنم و شنیدن صدای سرحالم، خشکش زد. سریع عقب ایستادم و گفتم: بیا تو… قدمی بلند برداشت و درحینی که کتش را در می آورد، پرسید اتفاق خوبی افتاده؟ چی بهتر از اینکه عموافشین اینجاست؟ کتت رو بده به من زودتر برو پیش عمو و بهش خوشامد بگو! بعد از چیزی حدود یک هفته بدون کینه و بغض و رنج با او صحبت میکردم و عماد هم از همین تعجب کرده بود که نمی توانست نگاه از صورتم بگیرد.
کت را خودم از دستش کشیدم و پلکی برهم زدم تا بفهمد که برای همین امشب و خاطرِ عزیز مردی که همه کسم بود، چشمم را روی همه چیز بسته ام به سمت آویز رفتم تا کتش را آنجا بگذارم و عماد درحال تا زدن آستین های پیراهن سفیدش به طرف سالن قدم برداشت با فاصله از او خودم را رساندم و دیدم که عمو افشین دستش را فشرد و گفت می بخشید مزاحم شدم آقای داماد عماد سرکج کرد و محترمانه گفت. این چه حرفیه؟ خونه خودتونه خیلی خوشحالمون کردید. شمارو مطمئن نیستم؛ اما اون وروجکی که پشت سرت وایساده، داره از خوشحالی غش میکنه. کلمات عموافشین را که شنیدم بچه تر شدم ریز خندیدم و عماد مبهوتانه به سمتم برگشت و درحالی که دستش هنوز درمیان انگشتان عمو فشرده می شد، به من نگاه کرد.