موضوع اصلی رمان دردسر شیرین من
دختری جوان که برای رسیدن به آیندهای مستقل تلاش میکند، در کافهای دنج مشغول کار است. اما یک اشتباه ناخواسته همهچیز را به هم میریزد، شغلش را از دست میدهد و رویاهایش در آستانه فروپاشی قرار میگیرد. درست وقتی امیدی باقی نمانده، برادر مرموز صاحب کافه وارد زندگیاش میشود؛ مردی که نهتنها کارش را به او بازمیگرداند، بلکه کمکم راهی به قلبش پیدا میکند. با اینحال، اختلافهای عمیق میان دنیای آنها، از تفاوتهای طبقاتی تا پیچیدگیهای روابط خانوادگی، مانعی جدی بر سر راه عشقشان میشود. آیا این عشق توان عبور از تمام مرزها را خواهد داشت؟
آرشام سرش را از روی پرونده و نقشه های پیش رویش برداشت و سر بلند کرد تا ببیند چه کسی همچین جسارتی را کرده و بدون در زدن وارد اتاقش شده. با دیدن آرسام که لبخند دندان نمایی زده بود خرف در دهانش ماسید. – به به سلام برادر فراری؟ احوال شما؟ آرشام خودکارش را روی میز گذاشت. – علیک سلام. این جا چیکار می کنی؟ – اومدم بهت سر بزنم و شروع کار جدیدت رو بهت تبریک بگم. انگار که چیزی یادش افتاده باشد روی دستش کوبید. – فقط یادم رفت گل و شیرینی بگیرم. لبخند محوی زد. خدا می دانست چه قدر دلش برای این برادر دو قلو و دیوانه اش تنگ شده بود. از جا برخواست و میزش را دور زد و روی مبل چرم مشکی نشست و به آرسام اشاره زد که بنشیند. آرسام دستی به پشت گردنش کشید و با شک و تردید نشست. – می خوای واسه این که گل نیاوردم تنبیه هم کنی؟ آرشام به قد و بالایش اشاره کرد.
– ماشالله بزرگ شدی، تنبیه دیگه جواب نمیده باید تحریمت کرد. شکلاتی از روی میز برداشت و در دهانش گذاشت. – انگار زیادی اون ور آب بودی که رنگ اون جا رو گرفتی، ما که همه جوره تحریمیم، تو هم روش. – حالا این ها رو ولش کن، از خودت حرف بزن ببینم. چه خبرا؟ – سلامتیت خبری نیست، همین جوری داریم میگذرونیم دیگه. آرشام به مبل تکیه داد و مشکافانه نگاهش کرد. – از اون دختره بگو که صبح آرسام آرسام دنبال من راه انداخته بود و اگه می ذاشتم تا شرکت میومد؟ از حرفش به خنده افتاد، حتی تصورش هم خنده دار بود. میان خندههایش گفت: – رامش… وای خدا… باورم نمیشه… – زود باش تعریف کن ببینم. دوست دخترته؟ آرسام خندهاش قطع شد. نمی دانست چه جوابی به برادرش بدهد. – قبلا خدمتکارمون بود. – الان چی؟ – استعفا داده. – چرا؟ تمام ماجرا از لحظه ی ورود رامش تا امروز را برایش تعریف کرد.
از هر کلمه و حرفش آرشام یاد گذشته اش می افتاد، یاد دختری که رفتار و از خود گذشتگی اش شباهت زیادی به رامش داشت. حرفش که تمام شد با کمی مکث گفت: – فقط یه چیزی برام تعجب آوره؟ – چی؟ – مامان چه طوری به همین راحتی قبول کرد که رامش استعفا بده، اون هم بدون پرداخت جریمه. آرشام پوزخندی زد. – شاید وجدانش بیدار شده. آرسام که هنوز از ماجرای اصلی بین مادرش و رامش بی خبر بود، سری به طرفین تکان داد. – نمی دونم، نمی دونم. آرشام که می خواست فکر و خیال الکی را از سر برادرش دور کند دستی در هوا تکان داد و گفت: – ببین ماجرای صبح اصلا حساب نیست ها، باید من رو با این دختره آشنا کنی. آرسام لبخندی زد و دستش را روی چشمش گذاشت. – چشم خان داداش، شما امر بفرما. «رامش»: با اعصاب خراب وارد خانه شدم، رویا مدرسه بود و مادربزرگ در آشپزخانه در حال چای خوردن بود که با صدای در صدایش بلند شد.
– پسرم، پسرم تویی؟ بی حوصله جوابش را دادم: – نه مادربزرگ، منم رامش. منتظر ادامه ی حرف هایش نشدم، این روز ها خیلی خسته بودم، ذهنم خسته بود و آرامش می خواست اما دریغ از ذرهای خوشبختی و راحتی! با حرف های ناهید خانم دوباره ذهنم بهم ریخت، من آدم کم آوردن نبودم، به هر طریقی که شده باید جریمه ام را پرداخت کنم. لباس هایم را عوض کردم و روی زمین نشستم روزنامه ی چند ماه پیش را دوباره روبه رویم قرار دادم، می دانستم که بیشتر شغل هایش تا به حال برداشته شدهاند اما حتی پول خرید یک روزنامه جدید را نداشتم. شماره ها را یکی پس از دیگری می گرفتم، دیگر شغلش برایم مهم نبود من فقط پول می خواستم، همان پولی که از نظر خیلی ها چرک کف دست است اما برای من الان خیلی باارزش بود. آگهی برای پوشیدن لباس دلقک جلوی یکی از رستوران های بالای شهر بود، اگر لازم باشد دلقک هم می شدم.