آلا میثاقی، دانشجوی پرتلاش پزشکی، درست زمانی که وارد مرحله حساس کارورزی در بیمارستان میشود، با بحرانی پیشبینینشده در خانوادهاش روبهرو میگردد. چالشی که همه چیز را تحتالشعاع قرار میدهد و آنها را ناچار میکند به گذشته بازگردند. به همان محلهی قدیمی که سالها پیش از آن گریخته بودند. محلهای که حالا تحت نفوذ مردیست به نام حاتم سلطانزاده؛ مردی با نفوذ، خطرناک و مرموز… کسی که همه در سایهاش زندگی میکنند و خودش را سلطان آن حوالی میداند. و حالا، آلا نه فقط باید با چالشهای بیمارستان و زندگی خانوادگیاش بجنگد، بلکه با حضور سنگین و غیرقابلانکار حاتم نیز روبهروست. کسی که حضورش، مثل طوفانی آرام، آرامش ساختگی زندگیاش را از ریشه میلرزاند…
مهتا خیلی آرام در حال پیچاندن باند به دور پای راستم بود در سکوت کامل، بدون نگاه کردن به صورتم، فقط کارش را میکرد تکه ی ریز شیشه را از انگشت دستم بیرون کشیدم دستم پر بود از شیشه خرده…وقتی به لبه ی پنجره تکیه اش داده بودم این چنین شده بود به شدت درد داشت اما نه به اندازهی دردِ قلب شکسته ام…قطرات خون را با پنبهی آغشته به بتادین از دستم پاک کردم دیگر شیشه ای نمیدیدم مهتا به سراغ دستم آمد غم زده به صورتش خیره شدم +کاش این شبِ نحسُ از ذهنم حذف میکردم انگار اصلا اتفاق نیوفتاده. نیم نگاهی به صورتم انداخت که ادامه دادم +یا… یه قدرتی داشتم…تا وجود نحس دارابُ از زمین بردارم آهی سوزناک از سینه اش بیرون فرستاد به شیرین که در حال روشن کردن جاروبرقی بود
چشم دوختم. دیگر صدای مادرم را نمیشنیدم… اسماعیل و حاتم او را آرام کرده بودند. هیچکس به فکر آرام کردن من نبود! تنها در گوشه ی اتاق افتاده بودم تا به یاد آوردند این بالا قیامتی به پاست…پانسمان که تمام شد، شیرین جاروبرقی را خاموش کرد _آبجی؟ بی حرف نگاهش کردم که من من کنان ادامه داد _داداش گفت اگر آروم شدی، بریم پایین بی حس تکیه به دیوار دادم +چرا؟ میخواد درمورد مراسم عقد حرف بزنه؟ بلاتکلیف به مهتا چشم دوخت از او کمک میخواست و مهتا هم دست روی شانه ام گذاشت_اصلا اینجوری نیست… +من پایین نمیام… اصلا نمیخوام با کسی حرف بزنم یا کسی رو ببینمزانو بغل زده و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم هر دو در سکوت مطلق اتاق را ترک کردندبالشتم را مرتب کرده و زیر پتو خزیدم.
دلم یک خواب عمیق میخواست…خوابی که تمام انرژیِ از دست رفته ام را بازگرداند انگار که از مرگ برگشته باشم. باید دوباره سر پا میشدم! فقط یک امشب را نیاز به تنهایی و استراحت داشتم البته اگر اجازه میدادند… صدای چند تقه به در، چشمانِ بسته ام را باز کرددر باز شده و اسماعیل میان چهارچوب ایستاد فقط چند ثانیه به یکدیگر خیره شدیم و من زودتر از او به خودم آمدم. +گفتم نمیخوام کسی رو ببینم، بهت پیغام ندادن؟ _ننه رو آروم کردم….به سرعت نشسته و حرفم را تکرار کردم که پلک فرو بست _گوش بده…خیالت تخت باشه که قرار نیست گوشت قربونی بشیابرو بالا انداختم؛ پر تمسخر نگاهش کردم +جدی میگی؟ از شماها بعیده… اصلا ممکن نیست دست از سر من بردارید به این راحتی… صدای «یاا…» گفتن حاتم را شنیدم
و به حرفم ادامه دادم +یه نقشه ی دیگه برام دارید… مقدمه چینی نکن یه راست برو سر اصل مطلب_داریم دنبال یه راه حل میگردیم…اصلا داراب کیه؟ به حاتم چشم دوختم! باید خوشحال میبودم از حضورش؛ او باعث شده بود اسماعیل کمی به خود بیاید_انقدر بی غیرت نشدیم که بشینیم یه گوشه به تماشا و ناموسمونُ بفرستیم جلو…+دفعه ی پیش رو یادم نرفته تلخی میکردم! حق هم داشتم. من میان آنها گیر افتاده بودم اسماعیل این بار پاسخم را به آرامی داد _آره…اشتباه کردیم اون بار! فکر کردیم آدم شده…مردد پا در اتاقم گذاشته و در نزدیکترین حالت ممکن به من ایستاد _شهروز ترسیده بود، مغز منم قفل شده بود اما این بار فرق داره من نمیذارم که…