موضوع اصلی رمان جوهر سیاه
از نسلی به نسل دیگر، آیینی در طایفهای بزرگ و بانام، چون سایهای سرد بر جان وارثان افتاده است؛ رسمی خشن و بیرحم که بهای بقایش، ریختن خونِ خویشاوند است. حالا تنها بازماندهی این سلسله، خدیو است؛ مردی که میان آتش قدرت و زخمهای گذشته قد کشیده. جسارت در چشمانش موج میزند، اما دلش سالهاست از این رسم سیاه بیزار است. خدیو سوگند خورده بود که دیگر پای در مسیر گذشتگان نگذارد، اما سرنوشت بار دیگر او را به بازی کشانده. اینبار اما، نه برای ادامهی آیین، بلکه برای نابودیاش… سیاهجوه، قصهی مردیست که تصمیم گرفت در برابر سنتی ایستادگی کند که همه در برابرش زانو زدند. مردی که سکوت نکرد، حتی اگر قیمتش، خون خودش باشد.
ساعتی بعد، سر روی بازوی خدیو به خواب عمیقی فرو رفته بود که صدای زنگ موبایل هر دوی انها را از جا پراند. خدیو دستی به چشمانش کشید و نگاهش را به دنبال کتش اطراف اتاق چرخاند. نازان سرش را از روی دست او برداشت و خدیو تلوتلوخوران از روی کاناپه بلند شد. حینی که تماس نامدار را جواب میداد، با کف دست، شقیقه اش را محکم میمالید. هنوز مست خواب بود، اما هوشیارتر از قبل. نامدار که صدای خمار و سنگین او را شنید، لحظه ای مکث کرد، سپس با تردید پرسید: – خواب بودی پاشا؟! خدیو دستش را پایین اورد و انگشتانش را از بالای کمربند به پهلو زد. اخمالود و سرد پرسید: – چه خبر نامدار؟ در همان حال به نازان نگاه کرد. روی کاناپه نشسته بود و با چشمان بسته موهایش را مرتب میکرد. نامدار گفت: – امن و امان. ماشین پشت در منتظره.
خدیو نفس بلندی کشید و سرش را تکان داد: – خوبه. تماس را قطع کرد. در حالی که خم میشد و کراوات سیاه را از روی زمین برمیداشت و دور مچ تاب میداد، گفت: حاضری؟ نازان با چشمان نیمهباز و چهره ای خوابالود سرش را تکان داد. نگاهش را روی خدیو بالا و پایین کرد و پرسید: – چی شد خوابمون برد؟ تو خوبی؟ او بدون حرف کت را تکان داد و ان را روی شانه ی نازان انداخت. وقتی سمت پیشخوان برمیگشت، با تعجیل میگفت: – باید بریم. عجله کن. نازان دلشوره داشت. خدیو قالیچه را کنار زد و دستگیرهی در را گرفت. دوربین موبایلش را روشن گذاشت و داخل حفره را وارسی کرد. نازان ترسیده بود. خدیو دو پله پایین رفت و دستش را سمت او دراز کرد: – بیا. دست سردش را در دست او گذاشت. خدیو متوجه وحشت نازان شد. یواش گفت: – نترس. من اینجام… بیا.
نازان کمی به او نگاه کرد. بعد سرش را تکان داد و دستگیرهای که کنار پله ها بود را گرفت. کمی که جلوتر رفتند، خدیو با دیدن بازو و بافت خونی نامدار، مردد پرسید: – زخمی شدی؟! نگاه نازان به دست نامدار افتاد. استین لباسش غرق خون و بازویش را با تکه پارچه کوچه چهره شنی ضخیمی بسته بود. در تاریک و رو اش خیلی مشخص نبود، اما صدایش میلرزید: – بیا بریم پاشا… خدیو در عقب را برای نازان باز گذاشت و خودش جلو نشست. نامدار سراسیمه استارت زد و برگشت تا دندهعقب بگیرد. سپس سمت خدیو برگشت. وقتی دنده عوض میکرد، فرمان را ناخوداگاه میان انگشتانش فشار میداد. ناسوری که روی بازویش خورده بود، از فرط سوزش و درد، زیر بانداژ دلدل میکرد. نازان در جواب مادرش که بعد از دو تماس بیپاسخ از او حالش را پرسیده بود، نوشت: – «خوبم عزیزدلم، نگران من نباش. بابا چهطوره؟» – «میخوای چهطور باشه؟
داره حرص میخوره. میگه دختره چرا بیخبر از ما برگشته کرمانشاه؟ مگه نگفتی با روشنک میرم شمال؟!» – «دلم واسه شوهرم تنگ شد، برگشتم کرمانشاه.» – «نه به اون موقع که مرغت یه پا داشت و میگفتی؛ نمیخوام ازدواج کنم نه به حالا که شوهرم شوهرم از دهنت نمیافته! فقط خدا از دلت خبر داره. نازان نیمنگاهی به صندلی جلو و جای ی که خدیو نشسته بود، انداخت و دوباره به صفحه ی موبایل خیره شد. نوشت: «دخترت واسه اولین بار عاشق شده مامان!» وقتی پیام را ارسال میکرد، قلبش تند میزد. ندا بیخبر از اشتیاقی که در چشمان نازان عیان بود، جواب داد: – «یعنی ازدواج اولت با عشق نبود نازارکم؟!» – «اینبار کسی نتونست مجبورم کنه. اگه من نمیخواستم، خدیو هیچ جایی تو زندگیم نداشت.»- « نامزدی اون قشقرق رو راه انداختی؟ – «تا خدیو هم منو با دلش انتخاب کنه، نه از روی اجبار.
خلاصه کتاب
از نسلی به نسل دیگر، آیینی در طایفهای بزرگ و بانام، چون سایهای سرد بر جان وارثان افتاده است؛ رسمی خشن و بیرحم که بهای بقایش، ریختن خونِ خویشاوند است. حالا تنها بازماندهی این سلسله، خدیو است؛ مردی که میان آتش قدرت و زخمهای گذشته قد کشیده. جسارت در چشمانش موج میزند، اما دلش سالهاست از این رسم سیاه بیزار است. خدیو سوگند خورده بود که دیگر پای در مسیر گذشتگان نگذارد، اما سرنوشت بار دیگر او را به بازی کشانده. اینبار اما، نه برای ادامهی آیین، بلکه برای نابودیاش... سیاهجوه، قصهی مردیست که تصمیم گرفت در برابر سنتی ایستادگی کند که همه در برابرش زانو زدند. مردی که سکوت نکرد، حتی اگر قیمتش، خون خودش باشد.