موضوع اصلی رمان تنهایی ماهتینار
«تنهایی ماهتینار» روایت زندگی خانوادهای پر از چالش و حاشیه است؛ قصهای که بیشتر از نگاه مهرجو دنبال میشود مردی که وکیل دادگستری است و کمی هم سرش برای دردسر درد میکند. در طول داستان، همراه مهرجو میشویم تا با زوایای تاریک و روشن زندگی خانوادگیاش آشنا شویم، با گذشتهای که زخمهایش هنوز التیام نیافته و پیامدهایی که تا امروز و حتی فردا امتداد دارد. گاهی نیز به سراغ پروندهها و ماجراهای شغلیاش میرویم و در نهایت، وارد پیچوخمهای زندگی شخصی او میشویم…
گازی به سیبی که در دست داشت زد، مطلبی را در برگه ای یادداشت کرد، با ته خودکار کنج ابرو را خارند و گاز بزرگ دیگری به سیب زد. همان لحظه تقه ای به در نگاهش را از مانیتور گرفت. «بله؟» منیره لای در را باز کرد، سر تو آورد و وقتی او را بیدار و بیرون از تخت دید، پا به اتاق گذاشت. مهرجو سیب نیمخورده را درون پیشدستی گذاشت، در همان حال سلام کرد، سپس تنه عقب کشید، پشت به پشتی صندلی چسباند، انگشتان دو دست را درون هم گره کرد و دست ها را تا جایی که میشد کش آورد. منیره حینی که نگاه روی کاغذهای پرتوپخش دور لپتاپ میچرخاند گفت: «ناهارتو که درست نخوردی. یه چیزی گرم کنم بخوری؟» مهرجو سر به دو طرف تکان داد و تشکر کرد. همان لحظه مهرداد از میان راهرو صدا بلند کرد: «جای اینکه ببری بندازیش تو انباری، نگران شکم خالیشی؟!» و میان چهارچوب در ایستاد و به جای جواب دادن به سلام پسرش
با تای ابروی بالابرده نگاهی به پیشدستی و سیب انداخت. «البته همچینم خالی نیست شکمش. بد نگذره بهت! آقا، با خیال تخت نشسته داره تأمین ویتامین میکنه!» مهرجو سعی کرد با لبخندی فضا را تلطیف کند. «ببخشید، فکر کنم شر درست کردم.» منیره آمد حرفی بزند، مهرداد مجال نداد: «تازه فکر کنی؟! خداییش کاری جز شر درست کردنم بلدی تو؟» لبخند مهرجو عمق گرفت. منیره حینی که کنار کتابخانه ایستاده بود و با انگشت خاک فرورفتگی های مجسمهی زن ترازوبه دست را میزدو گفت: «کاش یهجور دیگه موضوعو مطرح میکردی. خاله خیلی به هم ریخت.» مهرجو که صندلی چرخان را به طرف مادرش چرخانده بود جوابش را داد: «اون موضوع هرطور که مطرح میشد، بازم ماماشوری به هم میریخت.» «نرمنرم بهش میگفتی، لااقل سکته نمیکرد!» آنچه مهرداد گفت مهرجو را وادار کرد صندلی را به سمت او بچرخاند.
منتظر به پدرش نگاه میکرد تا بفهمد مثل همیشه غلو میکند یا واقعاً حال شورانگیز بد است، منیره که لب باز کرد، او به طرف مادرش چرخید. «مامانت از همون سر صبح فشارش بالا بود.» «بله. فشارش بالا بود، ولی آمپر نچسبونده بود که به لطف پسر جنابعالی چسبوند.» مهرجو حینی که صندلی را به سمت پدرش میگرداند با خودش فکر کرد کاش منیره از کتابخانه فاصله بگیرد و سمتی بایستاد که هردو در یک زاویه باشند و نیاز نباشد او هر لحظه صندلی را رو به یکی از آنها بچرخاند. «خوبه الآن؟» مهرداد با اخم جواب پسرش را داد: «مهمه مگه واسه تو؟!» مهرجو لب ها را بهسمت پایین متمایل کرد و شانه بالا انداخت. داشت اطلاعاتی که جمع آوری کرده بود را در سیستم ذخیره و لپتاپ را خاموش میکرد وقتی گفت: «در هر حال بعد از شنیدن اون خبر، حالش همینقدر بد میشد و این قابل پیشبینی بود.» «کله پدرت با اون پیشبینیات!
پیشبینی حال بد مادرمو کرده بودی اونریختی طلبکار سر حرفو وا کردی؟!» مهرجو لبخند زد. «سر حرفو که ماماروحی وا کرد.» مهرداد با به خاطر آوردن اتفاقات سر ناهار با اخم رو به منیر گفت: «راست میگه! مثلاً مامانت مأموریت داشت خاک بریزه رو گند نوهش! چرا بدتر باد داد بو گندشو؟!» مهرجو این بار خندید. حالش خوش بود و احساس سبکی میکرد و نمیتوانست پنهانش کند. «مامان آرزوشه دامادی مهرجو رو ببینه دیگه. دست خودش نیست. حرفش پیش کشیده میشه، باقی چیزا رو فراموش میکنه.» «دمشم گرم.» مهرجو گفت و لپتاپ را بست. حین برخاستن پیشدستی را هم برداشت. «یه تنفس نمیدین، چایی بخوریم؟» مهرداد که همچنان دست به سینه به چهارچوب در تنه چسبانده بود سر به تأسف تکان داد. آمد حرفی بزند، منیره که از کتابخانه فاصله گرفته بود گفت: «این بیخیالیش به تو رفته. الکی سرتو تکون نده!»