اولش همه مخالفت میکردن. دشمنی، از زمین و زمان. پدر و مادری که فقط با یه نگاه بهم میفهموندن: «این راه غلطه، برنگرد دختر…» اما وقتی ایستادم، وقتی تسلیم نشدم، همه چیز عوض شد. دشمنها رفیق شدن، و پدر و مادر؟ مشوق و همراه. دنیای تشریفات، دنیای منه؛ دنیایی که اولش یه فضای خالی بود، فقط دیوار… اما من اونجا مست شدم. بعدتر، مستی شد عادتی که نمیرفت… شد توبه پشت توبه، برگشت پشت برگشت… ولی… عهد بستم که دیگه سراغش نرم. مگر امشب… و فردا شب… و شبهای بعد…
پوزخندی زدم و گفتم: الان داری جلوی منو میگیری که چی؟! چی بشه؟! توی شخصی ترین مسائل زندگی من دخالت میکنی که چی بشه؟! اصلا تو چه حقی داری که سر من داد بزنی که من چه کار کنم یا نکنم! دست ازادشو لای موهاش فرو کرد و گفت: کم فقط میخوام کمکت کنم! -من این کمک رو نمیخوام! داری بامداد رو از چشم من میندازی… که باهاش شروع نکنم! خیلی خب. من انقدر معطل نیستم یزدان! باور کن من اونقدرا که فکر میکنی دم دستی نیستم! با این حرفات… با این رفتارات داری بیشتر بهم توهین میکنی! …لبخند سردی زد و گفت: سوفی ببخش ! من تسلیم… فقط حواستو جمع کن! توپیدم: به چی؟!سنگین گفت: که طرفت یه یوسفه با صد تا زلیخا! …ساکت تماشاش میکردم. حفره های سیاه چشمش میلرزید.
پلک هاش متورم بود.رگه های قرمز توی حدقه ی هر دو چشمش برابری میکرد! …چشمم به سیبک گلوش افتاد که بالا و پایین میشد. تیشرت طوسی یقه گردی تنش بود و دگمه های پیراهن چهارخونه ی ابی خاکستریشو رو باز گذاشته بود ،نسیمی بازیگوش میومد … پیراهن رو عقب میفرستاد … چشمم به جین سورمه ای رنگش میرفت … به کالج های همرنگ شلوارش! دوباره اون حفره های سیاه که هیچی ازشون سردرنمیاوردم! تشریفات لب هاش لرزیدن وگفت: اولین زلیخا هم… اولیشم… من و منی کرد وفقط صدام زد: سوفی… مراقب خودت باش! نتونست بگه و دهنشو بست. پوفی کشید. چند ثانیه چشم هاشو بست. اب دهنشو قورت داد. این صورت نیمه قرمز دگرگون شده، اذیتم میکرد. این یزدان با این حال و روز درمونده اذیتم میکرد.
این اون یزدانی نبود که روز اول توی تشریفات دیدمش…! اون موقع اروم تر بود! نه انقدر طوفانی…. نه انقدر سهمگین … نه انقدر پر خشم و غضب!چشم هاشو باز کرد.لبخند کجی روی لبش نشست. لب هاش کش اومدن به لبخند، اما خنده نبود. این انحنا بیشتر یه پوزخند تلخ و دردناک بود. یه خنده پر از تمسخر و تحقیر! …-اون یوسفی که من شناختم … وقتی بیفته تو چاه همه رو باخودش میکشه پایین سوفی! دستشو توی جیبش کرد و گفت: اون یوسفی که من شناختم … وقتی سقوط کنه … همه باهاش سقوط میکنن! تو چشم هام خیره شد و لب زد: هیچ خلبانی تنهایی نمیمیره سوفی! با قدم های ارومی ازم دور شد، فکر اینکه دوباره مثل دیشب، جوابمو نده مثل بختک؛ انی به جونم افتاد. دنبالش راه افتادم و گفتم: کجا میری؟!
تشریفات جوابمو نداد. بهش رسیدم و شونه به شونه اش قدم میزدم. نگاهی بهم انداخت.یه لبخند روی لبش نشست و گفتم: سرا رو ول کردیم به امون خدا! حرفی نزد. پا به پاش میرفتم. نمیدونستم کجا میره … هرجا میرفت نمیخواستم تنها بره! دیشب شب سختی داشته! نمیخواستم روزش هم سخت بگذره!کنارش قدم میزدم.به خیابون اون دست میدون که رسیدیم، حین رد شدن، جاشو با من فورا عوض کرد تا ماشین ها به سمت اون باشن تا من!… این حرکتش یه کم پدرانه بود… یه کم برادرنه… یه کم دوستانه! این حرکتش… یه کم عاشقانه بود! نگاهی به ساعت مچیم انداختم، کنار دستم نشست و پرسید: نگرانی؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: نباید نگران باشم! دو ساعته اونجا رو ول کردیم به امون خدا!