موضوع اصلی رمان تباهکار
لیلی، زنی قوی اما زخمی از رنجهای زندگیست. مادرش، همهی تکیهگاه احساسیاش، در آستانه مرگ قرار دارد. وقتی راهی برای نجات نمیماند، زندگی او را مقابل مردی مرموز به نام ارشیا قرار میدهد؛ مردی که در چشمانش درد و در صدایش سایهای از حقیقت پنهان است. پیشنهادش ساده اما زهرآلود است: “فقط یک شب، بدون پرسش.” اما این شب، برای لیلی فقط یک معامله نیست. ارشیا آینهایست که زخمهای کهنهی لیلی را به رخش میکشد. گذشتهای که لیلی فراموش کرده، در کنار این مرد دوباره جان میگیرد. شبِ وعدهدادهشده، به سفری روانی تبدیل میشود؛ به درون خودش، ترسهایش، تصمیماتش، و آنچه حاضر است برای عشق یا نجات انجام دهد…
با ناراحتی گوشیمو پایین آوردم و با حرص پرتش کردم افتاد رو تشکم که با فاصله ی کمی از من زیر پنجره پهن بود. جلوی بخاری چمباتمه زدم دستای یخ زده ام رو جلو بردم و تقریبا به بدنه ی بخاری چسبوندم! گرم نمی شدم… بدنم مثل بید می لرزید. جوری که صدای به هم خوردن دندونام رو به وضوح می شنیدم خدایا چرا هیچ گرمایی حس نمی کنم؟! دستمو رو بدنه ی فلزی و داغ بخاری تکون میدادم اما اون داغی رو حس نمی کردم. زانوهامو تو شکمم جمع تر کردم چشمامو بستم و لبامو محکم تر روی هم فشار دادم. دستام مشت شدن دندونامو رو هم ساییدم و چشمامو باز کردم. حرف های آخر دکتر بارها و بارها چون پژواکی نحس و توی سرم تکرار میشد. انقدر خونسرد نباشید خانم مادرتون زیاد وقت نداره کمی عجله کنید. نگاهمو دور تا دور اون اتاق تاریک و نمور چرخوندم در اثر تابش کم جون شعله های بخاری کمی فضای اطراف روشن شده بود.
نگاهم روی تختی که گوشه ی اتاق بود ثابت موند. به اون موجود نحیف و بیماری نگاه می کردم که تو این دنیا همه چیزم بود. اون دکتر عوضی چطور میتونست بهم بگه خونسرد؟! در صورتی که من حتى لب پایینم رو گزیدم که مبادا صدای هق هقم به گوش مادرم برسه. می دونستم نگرانمه به زور قرص و دارو خوابیده بود. سرمو روی زانوهام گذاشتم. تنم دیگه اون سرمای اولیه رو حس نمی کرد. می دونستم باز فشارم افتاده. اهمیتی ندادم و چشمامو بستم قطرات ریز و درشت اشک یکی یکی از چشمام می چکیدن و زانوهامو خیس می کردن. اونقدر گریه کردم و تو دلم زار زدم که نفهمیدم کی خواب سخاوتمندانه به روم آغوشش رو باز کرد و باز هم من رو ناعادلانه به کابوس های مبهم هر شبم دعوت کرد. با شنیدن صدای سرفه های بلند مامان وحشت زده چشمامو باز کردم.
سرمو از روی پاهام بلند کردم و شتابزده خودمو بهش یا فاطمه ی زهرا به زور نفس می کشید. از خس خس سینه ش تنم یخ بست. نکنه حالش بد شه خدایا امشب که ثریا خانم نیست دست تنها چکار کنم؟ چطوری برسونمش بیمارستان؟! خدایا به دادم برس. لیوان آب رو از روی میز کنار تختش برداشتم و دستمو زیر سرش بردم. لیوان رو کج کردم آب رو جرعه جرعه از بین لب های لرزان و کبود مامان، توی دهانش ریختم. ملتمسانه با ترسی که همه ی وجودم رو گرفته بود صداش زدم. -مامانم..الهی قربونت برم لیلی فدات شه آروم باشT لیوان رو کنار بردم خدا رو شکر با خوردن آب سرفه هاش کمتر شد. قوطی داروهاشو از روی میز برداشتم و مثل همیشه قبل از اینکه در شو باز کنم تکونش دادم قلبم از ترس فرو ریخت. قوطی خالی بود.
لیمو گزیدم که مبادا هق بزنم و اشکام روانه ی صورت یخ زده ام بشن. نفس عمیق کشیدم و دور از چشم مامان قوطی رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم که پایین تخت بود. با صدایی مرتعش از وهم رو صورتش خم شدم و گفتم مامانم. بهتری؟! آروم سرشو تکون دادنا نداشت لای پلکاش رو باز کنه. سپیده زده بود و نور کمی از پنجره به داخل اتاق می تابید. صداشو شنیدم لباش میلرزید و صورتش از عرق خیس بود. گوشمو به لباش نزدیک کردم تا بهتر صداشو بشنوم.. ن نگران نباش من خوبم. برو برو بخواب مادر. چشماش بسته بود. توجهی نکردم و اونقدر کنار تختش موندم تا ریتم نفساش آروم شد. به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم. دستش رو قفسه ی سینه ش مشت شده بود .باید فرصاشو می خورد تا کمتر درد بکشه. باید می رفتم داروخونه ولی..
خلاصه کتاب
لیلی، زنی قوی اما زخمی از رنجهای زندگیست. مادرش، همهی تکیهگاه احساسیاش، در آستانه مرگ قرار دارد. وقتی راهی برای نجات نمیماند، زندگی او را مقابل مردی مرموز به نام ارشیا قرار میدهد؛ مردی که در چشمانش درد و در صدایش سایهای از حقیقت پنهان است. پیشنهادش ساده اما زهرآلود است: "فقط یک شب، بدون پرسش." اما این شب، برای لیلی فقط یک معامله نیست. ارشیا آینهایست که زخمهای کهنهی لیلی را به رخش میکشد. گذشتهای که لیلی فراموش کرده، در کنار این مرد دوباره جان میگیرد. شبِ وعدهدادهشده، به سفری روانی تبدیل میشود؛ به درون خودش، ترسهایش، تصمیماتش، و آنچه حاضر است برای عشق یا نجات انجام دهد...