بوی وانیل داستان یه دختر آروم و کمحرفه؛ دیار. دختری که چند ساله از خونواده دور شده و با دخترخالهش تو یه شهر دیگه زندگی میکنه. روزاش بین بوی شیرینی و وانیل میگذره، تو یه شیرینیپزی کوچیک که انگار براش شده پناهگاه. اما وقتی خانوادهی پدری بعد از سالها وارد زندگیش میشن، همهچی به هم میریزه. رازهایی که پنهان مونده بودن، حالا کمکم خودشونو نشون میدن… و دیار، باید با گذشتهای که هیچ وقت باهاش کنار نیومده روبهرو شه.
خونه پوران خانوم نقشه اش کاملا شبیه خونه مادر جون بود اما وسایلش خیلی براق تر بود و پر طمطراق تر با مهربانی با من روبوسی کرد و با همسرش هم دست دادم و کادویی که از طرف هر سه بود رو به دستش دادیم بهزاد هم جلو اومد و خوش آمد گفت ملیسا با طنازی خاص خودش از آشپزخونه بیرون اومد و با من و تارا دست داد و صورت یاس و مادر جون رو بوسید. روزبه انگار که نبود. با تعارف های معمول روی مبل نشستیم و مادر جون یاس بلافاصله به سمت آشپزخونه رفتن من کنار تارا نشستم و سمت چپم هم محمد بود که با بهزاد و امیر حسین در مورد رستورانش صحبت میکرد. تارا کمی سرش رو به گوشم نزدیک کرد : عجب زن خوشگلی داره این بهزاد لبخندی زدم : پانی ازش خوشش نمیاد میگه خودش رو میگیره تارا سری تکون داد : آقا خوش تیپ نیست احساس کردم تو لحنش یه کنایه بامزه هست : دقت نکردم
_بس که خری سفره تقریبا چیده شده بود که زنگ زده شد و روزبه وارد شد، پالتوش دستش بود با ورودش همه سلام کردن و اون هم با خوش رویی به همه سلام کرد و عذر خواست که دیر کرده من توی آشپزخونه ایستاده بودم و کنار مادر جون و داشتم نعنا روی ماست خیارها میریختم.ملیسا لبخندی زد : من کار آشپزخونه بلد نیستم. لبخندی زدم و جواب ندادم یاس قاشقی دیگه غذا دهن شروین گذاشت : شما هم یاد میگیری ملیسا جون _به بهزاد هم گفتم ناهار ها که نیستیم شب هم یه چیز حاضری پوران خانوم که کاملا معلوم بود این بحث اذیتش میکنه کفگیر ها رو به دست ملیسا داد : بی زحمت اینها رو روی میز بذار با رفتن ملیسا پوران خانوم به سمت اتاق ته راهرو رفت . من هم برای شستن دست هام به سمت دستشویی رفتم که از لای در اتاق صداشون به وضوح می اومد برای نشنیدن بحثشون وارد دستشویی شدم اما از پاسیو صدا کامل می اومد
_مهمون غریبه ان روزبه _من که عذر خواهی کردم _ارزشش رو داره؟؟ روزبه نمیخوای بس کنی چهار ساله داری در جا میزنی _مادر من عزیزم من فدای چشمات نگران چی هستی آخه؟ دست هام رو خشک کردم و بیرون اومدم نمیدونستم چه چیزی پوران خانوم رو تا این حد عصبانی کرده روزبه همزمان از اتاقش بیرون اومد با دیدن من کمی جا خورد : سلام لبخندی زدم : سلام پوران خانوم که بر عکس چشمهای مضطربش لبخند داشت دستی به دامنش کشید : عروسکم مرسی از کمکت بیا که غذا ها یخ کرد لبخندی زدم و همراهش راه افتادم . _بسیار خوشمزه بود پوران خانوم محمد این رو گفت و قاشق چشنگالش رو توی بشقاب گذاشت روزبه اما بشقابش هنوز پر بود و فکرش مشغول پدرش با پدر جون حسابی گرم گفتگو بودن. با بهزاد خیلی فرق میکرد نگاه بهزاد شیطنت داشت و جز ملیسا چیز دیگه نبود انگار جلوی چشمش.
روزبه نگاهش یه عمق خاص داشت انگار همه چیز رو میدید. دستهای بلندی داشت و ژست های مخصوص به خودش تارا با آرنج بهم زد به سمتش برگشتم : آقا خوش تیپه تو فکره _اا تارا؟؟! تارا خندید و باعث شد سرها به سمتش برگرده از شدت خجالت میخواستم بمیرم محمد نگاهی به هر دومون انداخت : تارا چی کارش داری؟ تارا ببخشیدی رو به جمع گفت ملیسا نگاهی به هر دومون انداخت : والا ما بالاخره یه صدایی از دیار جان شنیدیم اون روز که سوخت هم طفلی هیچی نمیگفت. …شاید جمله اش جمله ای معمولی بود اما لحنش لحن آزار دهنده ای بود و یا شاید با پیش زمینه ای که پانی داده بود حس من ای طور بود پوران جون لبخندی زد و انگار که بخواد فضا رو تلطیف کنه گفت : دخترکم کم حرفه _یکم زیادی روزبه سر رو بلند کرد : ملیسا بامجون میخوری؟؟