موضوع اصلی رمان بوسه آفتاب
داستان دربارهی دختری زیباست که در یک حادثه تلخ، پدر و مادرش را از دست میدهد و تنها با عزیزترین فرد زندگیاش روزگار میگذراند. اما حوادثی پیش میآید که او را ناچار میکند مدتی طولانی در خانهی صمیمیترین دوست پدرش زندگی کند. در آنجا با آدمهای گوناگونی آشنا میشود و ماجراهای جذاب و پرهیجانی را تجربه میکند که مسیر زندگیاش را دگرگون میسازد.
چشمامو باز کردم و با چشمای اشکی نگاش کردم… دیگه از چشمای شیطونش خبری نبود. فاصله صورتش با صورتم فقط ده سانت بود. با دیدن چشمام یکم آروم شد و با صدای خشداری گفت: ماریان به جان خودت قسم که برام خیلی ارزش داری هر چیزی رو که دیدی تقصیر من نبود. خودت خوب خونوادشونو میشناسی همشون مثل همن. من کاری نکردم اون خودش… وسط حرفش پریدم و انگشت اشارمو رو لبش گذاشتم و گفتم: توضیحتو نمیخوام نوید… آره فهمیدم. تقصیر تو نبود. بعض گلومو گرفته بود. دیگه حرفی نزدم فقط با خودم گفتم: خودم میدونستم این قضیه که تقصیر اون نبود و با دادی که زد فهمیدم اشتباه قضاوتش کردم. ولی خندیدن و لبخند زدنایی که برای نازلی میزد چی؟! همیشه بهش میگفتم که باهاش گرم نگیر اونم قول میداد و میگفت باشه بابا و از این حرفا همه اخلاق جلف نازلی رو میدونن واسه همین همه پسرا ازش دوری میکنن
ولی نوید چی؟! جلوی چشم خودم دستشو میگرفت و میخندید یا بهش میگفت ایول بزن قدش! خب منم دلم نمیخواد کسی که عاشقشم اینجوری با یه دختر دیگه بگو و بخنده و گرم بگیره. اصلا شما خودتونو بذارید جای من… میتونید؟!!! دستمو پایین آورد و بوسه آرومی به پشت دستم زد. با بغض به یقه لباسش نگاه میکردم… دستشو دور کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد و با دست دیگش چونمو گرفت و وادارم کرد که نگاش کنم گفت: وقتی میخوام باهات حرف بزنم به چشمام نگاه کن رومو ازش گرفتم و با بغض گفتم: نمیخوام دوباره چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند و با صدای بمش گفت: اونوقت خانوم واسه چی نمیخواد؟ با دلخوری نگاهمو ازش گرفتم دوباره چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت: من مطمئنم تو یه چیزیت هست ماریان، بهم بگو! با سردی گفتم: من هیچیم نیست و با پوزخند ادامه دادم: فقط خیلی سادم.
اونقد ساده که با هر بار قول دادنت گولتو میخورم..ولی دیگه تموم شد من اون ماریان ساده قبل نیستم نوید. دیگه با قول دادنات نمیتونی منو رام خودت کنی با عصبانیت دندون هاشو روی هم فشار داد و با داد گفت: چی میگی ماریان؟! خودت میفهمی داری چی میگی؟! خوبه خودت گفتی که نیازی به توضیح دادن نیست ولی الان این چرت و پرتا چیه تحویل من میدی؟ تمومش کن این مسخره بازی ها رو.. دیگه بسه حوصلتو ندارم با عصبانیت و بغضی که گلومو به شدت گرفته بود و با تموم دل پری که ازش داشتم مثل خودش صدامو بالا بردم و با مشت به سینش میزدم و گفتم: آره من چرتو پرت میگم… باشه. از الان دیگه تمومش میکنم… ولم کن… گورتو از اتاقم گم کن؛ اصلا نه، گورتو از این خونه کلا گم کن، گورتو از زندگیم برای همیشه گم کن، دیگه دور ور خودم نبینمت ناباور نگاهم کرد و یه قدم به عقب رفت. با بهت گفت: چ… چرا اینطوری میکنی ماریان؟
با گریه گفتم: من چرا اینطوری میکنم؟!!من نوید؟! با عصبانیت داد زد: آره تو تو تو؛ چرا اینطوری میکنی هااان؟! اصلا دلیلی واسه اینجور حرف زدنت داری یا نه؟!! دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با جیغ و داد نزدیکش شدم و یقشو گرفتم و گفتم: چ… چرااااا ای… اینقد باهاش گرم میگیری هااان؟! یه بار بهم گفتی اینقد با رامین گرم نگیر دوست ندارم، به حرفت گوش دادم ولی تو چی؟ چندمین باره که دارم بهت میگم؟!! مگه نمیدونی من بدم میاااد؟! میدونی و عمدا این کارو میکنی یا خودتو میزنی به نفهمی؟!! چرا هی حرصم میدی چرا هااان؟! مگه نمیگی دوستم داری؟! اصلأ واقعا دوستم داری یا داری ادای عاشقا رو درمیاری؟!! تو چی آغا نوید تو دلیلی برای این کارات داری یا نههه؟!! د جواب بده دیگه چرا خفه خون گرفتی؟!! از عصبانیت و گریه به نفس نفس افتاده بودم. با خشم یقه لباسشو ول کردم و با هق هق به چشماش نگاه کردم…