موضوع اصلی رمان به سبزی دست های تو
این، قصهی دو نفر است که از دو جهان کاملاً متفاوت آمدهاند. یکی با کولهباری از تجربههای سخت و واقعیتهایی که لبخند را از یادش برده، و دیگری با دلی ساده، شفاف، آغشته به شعر، رنگ، و نورهای نرم خیال. اما گاهی زندگی، بهطرز عجیبی، آدمها را طوری کنار هم قرار میدهد که انگار همهی این تفاوتها، بخشی از یک پازل بزرگترند. هیچچیز تصادفی نیست. هر آدمی که وارد دنیای ما میشود، چیزی برای گفتن دارد؛ درسی برای آموختن، زخمی برای مرهم شدن، یا گرهی برای گشودن. و بعضی صداها… فقط صدا نیستند. حساند. آرامشاند. یادآور طبیعتی سبز، جایی که دل آرام میگیرد و خستگیها رنگ میبازند. و در این داستان هم، بعد از تمام تفاوتها و تردیدها، جایی پیدا میشود برای درک، برای لبخند، برای آغاز دوباره. قصهای که نه فقط پایان خوش دارد… بلکه معنای خوشی را از نو تعریف میکند.
نازیلا کتری برقی را روشن کرد صدای پچ پچ رو می شنید. فکر کرد به مرد بد اخلاق و جذابی که فقط 3روز بود که می شناخت اما چه راحت پذیرفته شده بود و چه قدر حمایت گر بود. صدای مهران: نازی جانم….چرا رفتی خودتو قایم کردی. نازیلا تو لیوان های سفالی ابی رنگ چای ریخت… نازیلا نگاهی به مهران انداخت که کمی سر حالتر به نظر میومد. علی: نمی شینید؟؟ نازیلا نشست. به اشک هایی حلقه زده تو چشم های مهران نگاه کرد بلند شد: مهران پاشو وایسا… مهران بلند شد. نازیلا دستش رو دور کمر مهران حلقه کرد و مهران رو محکم در اغوش گرفت. علی احساس خفه گی کرد دست هایش رو محکم دور لیوان حلقه کرده بود بند های انگشتش سفید شده بود… نازیلا از اغوش مهران خارج شد. مهران: پرنسس…تو منبع انرژی مثبتی. نازیلا :خیانت بخشی از عشقه…تو تمام کارای کلاسیک دنیا این هست
مهم این که تو بتونی سر تو دو باره بالا بگیری و راحت ادامه بدی… تو بد نیستی انتخابت بد بود…. نازیلا نگاهی به چشمان منتظر مهران انداخت :همیشه یه طرف عاشق تره و این بار تو وابسته تر بودی… هر چند که این مسئله به هیچ کس حق نمی ده خیانت کنه و اولیش نیستی و اخری هم نخواهی بود… امشب که این جا تنها نمی مونی؟ برو خونه باشه.؟؟!.! مهران لبخند کم جونی زد :چشم پرنسس،خوش به حال مردی که تو رو داشته باشه. _فعلا که هیچ کس نیست… راستی من به بچه ها نمی گم تشخیص خودته خواستی بگو… سعید با صدای بلند خندید. امیر علی: هیسسسس!!! چه خبرته… _بغلش کرد؟؟؟ امیر علی با دلخوری: اره….بعدم دلداریش داد باور کن اصلا نمی شنیدم چی می گه….می گم که کلا زیادی راحتن…بعدم رسوندمش کلی ازم تشکر کرد که براشون وقت گذاشتم. _این طور که می گی اینا همشون دوستاشن…
_اره هیچ کدوم به قول خودشون عشقش نیستن… _عجیبه اخه دختر خوشگلیه… _این پاشا اما مشکوک می زنه یه حساسیت هایی روش داره… راستی پدرش امروز می یاد؟؟ _اره حالا قرار برن اصفهان اونجا بهتر می شه روشون زوم کرد… علی از پنجره به حیاط خیره شد: دیروز دوباره زنگ زد.. _خوب؟؟؟ صدای ملتمسانه زن تو سرش پیچید: هیچی مثل همیشه… سعید دستش رو رو شونه امیر علی گذاشت: مثل اسمت بزرگ باش، مرد باش بذار حرف بزنه… علی به زنی که ویلچیر مردی را هول می داد وبا هیجان چیزی رو برای مرد تعریف می کرد خیره شد. _می دونم به چی فکر میکنی مرد اما بذار حرف بزنه… علی خواست جواب بده که صدای در اومد. _قربان اقای امیری تشریف اوردن… سعید: راهنماییشون کنید داخل… فهیمه به نازیلا نگاه کرد: زود باش کوفت کن دیگه کلاس شروع شد … _تربیت نداریا کلا…
_برای تو خرجش نمی کنم… وقتی تک خوری می کنی با دکی میری بیرون اصلا نباید باهات حرف بزنم… _گفتم که اویزون جان یهویی شد… حالا امشب میاد پلاتو می بینیش… _راستی این پسر سیاوش دوباره سراغتو گرفت… _وای نگو دم به دقیقه هم زنگ می زنه … 11بارم بهش گفتم دوره منو خط بکشه ها حالیش نمی شه… _گوشیتو بده دست پاشا جوابشو بده.. _نه بابا مگه دیوانه ام خودمون از سرمون بازش می کنیم… _امیدوارم اخه یه کم روانش پاک به نظر می یاد… _نترسونمنو دیگه اخه خیلی وقتا شبا که دارم می رم خونه احساسا می کنم دو سه نفر دارن منو می پان … فهیمه با وحشت: شوخی می کنی نکنه خودشه. _نمی دونم…به مامان اینا هم نگفتم. _اره بابا نگو الکی حبست می کنن کلا قرار نیست مامان اینا تو جریانه همه چی باشن که… امیر علی نگاهی به مرد میان سالی انداخت که با صلابت خاصی وارد شد.
خلاصه کتاب
این، قصهی دو نفر است که از دو جهان کاملاً متفاوت آمدهاند. یکی با کولهباری از تجربههای سخت و واقعیتهایی که لبخند را از یادش برده، و دیگری با دلی ساده، شفاف، آغشته به شعر، رنگ، و نورهای نرم خیال. اما گاهی زندگی، بهطرز عجیبی، آدمها را طوری کنار هم قرار میدهد که انگار همهی این تفاوتها، بخشی از یک پازل بزرگترند. هیچچیز تصادفی نیست. هر آدمی که وارد دنیای ما میشود، چیزی برای گفتن دارد؛ درسی برای آموختن، زخمی برای مرهم شدن، یا گرهی برای گشودن. و بعضی صداها… فقط صدا نیستند. حساند. آرامشاند. یادآور طبیعتی سبز، جایی که دل آرام میگیرد و خستگیها رنگ میبازند. و در این داستان هم، بعد از تمام تفاوتها و تردیدها، جایی پیدا میشود برای درک، برای لبخند، برای آغاز دوباره. قصهای که نه فقط پایان خوش دارد… بلکه معنای خوشی را از نو تعریف میکند.