موضوع اصلی رمان بخت طوبی
طوبی، دختر چهارده سالهی حاجی تقی خان، بنکدار مشهور بازار، دل به پسری به نام منوچهر بسته و در خفا با او ارتباط دارد. اما وقتی حاجی تقی خان از این رابطهی پنهانی باخبر میشود، برای حفظ آبرو و جلوگیری از رسوایی، تصمیم میگیرد طوبی را به سرعت شوهر دهد. در این میان غلامحسین خان، مردی که همسر اولش را هنگام زایمان از دست داده و همسر دومش نیز گرفتار بیماری سل است، به عنوان خواستگار معرفی میشود. چند روز پیش از مراسم عقد، طوبی از شدت ترس و ناامیدی از خانه فرار میکند و به طور اتفاقی به خانهی پیرمرد و پیرزنی پناه میبرد؛ همانهایی که زمانی در خانهی غلامحسین خان زندگی میکردند. غلامحسین خان که رد طوبی را زده، او را در خانهی پیرمرد و پیرزن پیدا میکند، اما از آنها میخواهد این راز را از طوبی پنهان نگه دارند. در برخوردهای بعدی، طوبی بیخبر از همه چیز، آرامآرام با غلامحسین خان روبهرو میشود…
خشن شده از گرسنگی جان سپردند. پس از بهره برداری از آن قحطی مصنوعی همان آرد و گندم های نایاب پوسیده و فاسد شدند و سوخت دکان های نانوایی و حمامی ها گردید. در حالیکه مردم بینوا به زنده و مرده اسب و قاطر و سگ و گربه هم رحم نکرده و حلال و حرام برایشان بی تفاوت بود. اگر خون مذبوحی مانند مرغ و گوسفند به زمین می ریخت بر سر لیسیدن آن خون یکدیگر را می ریختند و پوست خیکه ای شیره و روغن را روی آتش گرم کرده و می بلعیدند که خوردن همانا و ساعتی بعد بادکردن و مردن همان سالی که در آن نعش گرسنگان در گوشه و کنار معابر روی هم تلمبار میشد در حالی که مکنت داران با انصاف حاضر به باز کردن در انبارهای جو و گندم خود نبودند و تنها همان مردم یک لا قبای کوچه و بازار بودند که توانستند با روی هم گذاشتن پول در گوشه و کنار شهر دیگهای دمپختک را بار گذاشته و قوت لایموتی به مردم برسانند.
ساعتی پیش از اذان ظهر چرخ دستی چوبی که پنج کیسه بزرگ آرد و گندم و برنج و پنشن بار آن بود و توسط جوانکی ورزیده و نیکوسیما کشیده می شد. در کوچه ای کثیف و متعفن توقف کرد جوانک پره های قبای کهنه و بدرنگش را که در اثر حمل بار و عبور از معابر خاک و خلی بود تکاند و با چشمان گیرا و نافذی که برق شیطنت صد بار جذاب ترش میکرد همه کوچه را از نظر گذراند. جز دو سه کودک استخوانی و پابرهنه که از فرط چرک و کشاف صورتشان به رنگ تیره فقر و فلاکت ابلق بود کس دیگری در گذر دیده نمی شد. دست در موهای بلند و ژولیده اش کرد و آنها را به عقب شانه کرد. براستی که صورتش زیبا و شرربار بود. آنقدر خواستنی که اگر شلیته به پا میکرد با زیباترین دختران فتنه انگیز شهر به اشتباه گرفته میشد اهرمهای چوبی گاری دستی را پایین آورده و آن را روی دو چرخ ثابت نگه داشت.
آنگاه با جستی به روی گاری پرید و کسانی را که نمیشناخت صدا کرد اندک بادی که وزیده می شد غبار مسموم فقر و تهیدستی را از صحن کوچه شسته و مشت مشت به چشمان پیر و خسته پیچ و خم های کور و بی فروغش میریخت هنوز نعره بلندش خاموش نگشته بود که گرداگردش از خیل گرسنگانی که بی تردید اجساد متحرک و درمانده ای بیش نبودند پر شد و گاری و هرچه را که در آن بود با ازدحام و هیاهوی هجومشان واژگون ساختند. قحطی زدگان با چنگ و دندان به جان کسیه ها افتادند و قصد پاره کردن و ربودن سهمشان را داشتند که او به چالاکی خود را روی جمعیت انداخته و با تیزی چاقویش کیسه ها را درید و پاره کرد. امواج خشمگین در پای گرسنگان او را به عقب رانده و چون خاشاک به ساحل کوچه پس داد اما بار دیگر برخاست و خاک و خُل معبر را از قبای زمختش زدود و مجدد به قلب غلغله قحطی زدگان حمله برد!
دستش را در کیسه حبوبات فرو برد و مشت بزرگی از آنها را برداشته و عقب کشید. دانه های نخود و لوبیا را که برای او گرانبهاتر از یاقوت و الماس بودند به دهان نزدیک کرد و با لبهای خوش فرم و مردانه اش بوسه ای بر آنها نشاند و بی درنگ توی جیب قبایش ریخت و رفت. او با خاطری آسوده و خوشنود چنانکه بر ابرهای لطیف رحمت قدم می گذاشت جلو رفته و در دل تصنیفی را با خود زمزمه میکرد. همه راه تا کوچه قجری ها برای او بیش از لحظه ای به طول نینجامید. گویی بال در آورده و همه
راه را چون فرقی بریده بود اما نه شادی که در دل ری آنقدر عمیق بود. موج که او را به شور و شعفی کودکانه وا می داشت. به در خانه ای که می شناخت کوبید بر عکس همیشه بجای مراد در بازکن ننه گلین در را گشود سرخی صورت و نفس های شتابانش نشان میداد که برای راه رفتن و کشیدن پاهای علیلش زحمت زیادی را متحمل میشود.
خلاصه کتاب
طوبی، دختر چهارده سالهی حاجی تقی خان، بنکدار مشهور بازار، دل به پسری به نام منوچهر بسته و در خفا با او ارتباط دارد. اما وقتی حاجی تقی خان از این رابطهی پنهانی باخبر میشود، برای حفظ آبرو و جلوگیری از رسوایی، تصمیم میگیرد طوبی را به سرعت شوهر دهد. در این میان غلامحسین خان، مردی که همسر اولش را هنگام زایمان از دست داده و همسر دومش نیز گرفتار بیماری سل است، به عنوان خواستگار معرفی میشود. چند روز پیش از مراسم عقد، طوبی از شدت ترس و ناامیدی از خانه فرار میکند و به طور اتفاقی به خانهی پیرمرد و پیرزنی پناه میبرد؛ همانهایی که زمانی در خانهی غلامحسین خان زندگی میکردند. غلامحسین خان که رد طوبی را زده، او را در خانهی پیرمرد و پیرزن پیدا میکند، اما از آنها میخواهد این راز را از طوبی پنهان نگه دارند. در برخوردهای بعدی، طوبی بیخبر از همه چیز، آرامآرام با غلامحسین خان روبهرو میشود...