انچنانی نداشتم ولی ظاهرش رو بیش از این نمی تونستم تو ذهنم ترسیم کنم. بنیامین قفل در ورودی رو باز کرد و مجدد دستشو پشت کمرم گذاشت. اینبار کنار نکشید گرمای دستش از روی مانتوی نخی هم قابل لمس بود هیچ احساسی خاصی تو قلبم به این گرمای شدید نداشتم ولی اولین تجربه م بود و این باعث میشد بی تفاوت نباشم قلبم تند میزد نه از روی هیجان نه از روی علاقه از روی نزدیکی یک مرد به خودم که برام تازگی داشت. سرشو آورد پایین و زیر گوشم گفت: چطوره عزیزم خوشت میاد و نگاهه من رو دور تند اون اطراف می چرخید راهرو سالن راه پله و اشپز خونه ی اپنی که سمت راستمون بود. فضای داخلی کاملا مبله و شیک بود. اگر بناست اینجا زندگی کنیم پس این اثاثیه برای چیه. مگه رسم آوردن جهیزیه با عروس نیست و همین رو ازش پرسیدم.
بنیامین با لبخند به سمت پله ها راهنماییم کرد و گفت: چه اشکالی داره عزیزم از دکورش خوشت نیومد کاره بهترین طراح این شهرها. از پله ها بالا رفتیم. منظور دکورش نبود ولی جهیزیه ی منو باید کجا بچینیم. اینجا حتی واسه ۲ متر جای خالی وجود نداره. خندید همزمان دستمو توی دستش گرفت. لیمو گزیدم تا عکس العملی از خودم نشون ندم ممکث کرد. منتظر امتناع من از عمل سرزده ش بود و زمانی که بی توجهیم رو به کارش دید لبخند روی لباش غلیظ تر شد و گفت: خاتمی من ازت جهیزیه نمی خوام… از همون اولم با خانواده ت در میون گذاشتم که لازم نیست با خودت چیزی بیاری. منتهی بازم نتونستم پدر تو راضی کنم. قرار بر این شد که پول جهیزیه رو بهمون بدن. منم اون پولو میدمش به تو چون خودم بهش نیازی ندارم. تو هم هر کاری که خواستی مختاری باهاش انجام بدی چطوره؟!
حالا داشت نظرمو میپرسید. چرا کسی چیزی به من نگفت. حضور من توی اون خونه چه ارزشی داشت؟! در مورد من و هر اونچه که به من مربوط می شد تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و الان با پیش کشیدن این موضوع باید باخبر میشدم که پدرم چنین قصدی داره. از فشاری که به دستم آورد به خودم اومدم و حواسم با یک نفس عمیق جمع خوشگلم ناراحت شدی. احساس کردم رفتی تو خودت. مثل همیشه خیلی زود قانع شد ناراحتیم کاملا مشخص بود ولی بنیامین به روی خودش نمی آورد! تا اتاق طبقه ی بالا بود که در یک به یکشون رو باز کرد و با باز کردن در آخرین اتاق منو به طرف درگاه هدایت کرد و گفت: اینم از بزرگترین اتاق ویلا که قرار اتاق ما باشه از دکور و چیدمانش خوشت میاد؟! با قدمی اهسته وارد شدم نگاهم روی جای جای اتاق می چرخید.
سمت چپ ردیف کمدهای دیواری همه یکدست سفید رو به رو سرتاسر اتاق پنجره کار شده بود. پرده هایی که حریرش سفید و والان روش ترکیبی از رنگ های سرمه ای براق و آبی بود. تختی دو نفره سمت راست که دو طرفش عسلی های سفیدرنگ چیده شده بودند همراه با اباژورهای سرمه ای رو تختی هم از همون رنگ تشکیل شده بود. سفید و سرمه ای. طرح جالبی داشت حالت چروک که تو قسمتای جمع شده مرواریدهای سفید و پولک های همرنگ کار شده بود. زیر نور لوستر کوچکی که از سقف آویزون بود برق میزد. میز آرایش رو به روی تخت همرنگ عسلی ها بود با نواری از رنگ سرمه ای… در کل رنگ دیوارها و دکور و اثاثیه ی اتاق فقط از سه رنگ آبی و سرمه ای و سفید تشکیل شده بود. این رنگ بهم آرامش میداد اما نه تا حدی که همه ی غم هام رو توش کم کنم. ولی این بوی نو بودن اثاثیه و اون رنگ های آرامش بخش تو روحیه م، پر بی تاثیر نبود.