خواهرش رفت… بیصدا، بیدفاع، زیر سایهی سنگین خیانت و غرور. اما همراز ماند، با دلخونی از گذشته، و چشمهایی که به آیندهی کودکانش دوخته شد. سالها بعد، او بازمیگردد؛ با نیتی روشن و دلی استوار، تا فرزندان خواهر را از زندان خاموش همان خانه آزاد کند. اما تقدیر، مقابلش مردی قرار داده که خود زخمخوردهی خاطراتی کهنه است. عموی بچهها، سرد، منطقی و محتاط؛ و همراز، لطیف، صادق و دلگرم به مهر. برخورد این دو، مثل تلاقی آتش و یخ است. اما همین تضاد، راه را برای لحظههایی باز میکند که خواننده را به دل ماجرا میبرد؛ لحظههایی که داغ میشوند، ذوب میکنند و در دل خود، بذر عشق میکارند.
لبخندی زدم امیدوارم که این طور باشه راستی اگر واقعا خواستید شاهنامه خوانی رو تشریف بیارید با من هماهنگ کنید بسیار خوش میگذره اگر رویا چون هم خواستن دیدنشون خوشحالمون میکنه … باید با رویا هم حرف بزنم من هم دوست دارم که بیام. بچه ها رو توی خواب بوسیدم و خواستم پیاده شم که گفت: داخل رفتید حتما چیزی بخورید آخرش هم شما امشب هیچی نخوردید. رفت و من موندم که این آدم عجیب حواسش به هر چیزی بود. امشب وقت نمی کنم. جدیدا مشکوک میزنی … کجا ایشالا؟ به دوست پسر پیدا کردم خوشگل … با حال دارم میریم باهاش ددر ددور … آخه من کجا رو دارم برم … پیش بچه ها دیگه. تو پریشب باهاشون بودی که … می دونم فریده خانوم صبح تماس گرفت عروسی خواهر زری خانومه رفته شهرستان فخری خانوم هم گویا کمرش گرفته مرخصیه امشب هم نمی دونم فریده خانوم و اکبر خان کجا میخوان برن
می خواستن بچه ها رو بذارن پیش عمه ملوک، تو فکر کن هیچی بچه ها انقدر التماس کردن که خان عموشون اجازه صادر کرده بیان خونه من. ای جانم ولی میومدی خیلی خوب بود همه بچه ها هستن. برید بهتون خیلی خیلی خوش بگذره. توی آشپز خونه سخت مشغول شستن ظرفها بودم واقعا خسته بودم صبح سه زنگ درس داده بود و عصر هم اجرا رفته بودم نگاه ها و کنایه های رامین رو تحمل کرده بودم غذا درست کرده بودم بچه ها داشتن کارتونی که من توش نقش به فرشته رو حرف زده بودم نگاه میکردن و میوه می خوردن و من اذعان کردم که همه خستگیم با همین صدای خنده هاشون رفع میشه. به ساعتم نگاه کردم ساعت ۱۲ بود و هنوز نیومده بودن دنبالشون کنار همدیگه روی تخت من خواب شون برده بود مجبورم کرده بودن سه تا کتاب خونده بودم براشون ….
می خواستم برم لباسم رو عوض کنم اما منتظر بودم که اکبر خان و فریده خانوم بیان دنبالشون. کتاب مفاتیح مامان رو دستم گرفتم و روش روب” و ” سیدم … هنوز هم بوی مادرم رو میداد … کنار پنجره نشستم و کمی دعا خوندم. صدای زنگ موبایلم از جا پروندتم … کتاب رو روی میز گذاشتم … حامی بود. احساس کردم صداش داغون و خسته است: سلام خانوم من سر خیابون هستم میشه بچه ها رو حاضرشون کنید؟ هر کاری که می کردم کوشا از خواب بیدار نمیشد… با شنیدن صدای آیفون از جام بلند شدم و نیوشا هم که مست خواب بود دوباره دراز کشید: آقای دکتر کوشا بیدار نمی شه … اگر اجازه بدید. پرید توی حرفم فردا مدرسه دارن … باید بریم خونه. می دونم بد قلقلی میکنه بغلش کنم ای بابا این آدم چرا انقدر عصبانیه در رو باز ۱ کنید خودم میام. مثل همیشه هول شدم در رو باز کردم و دستی به موهای آشفته ام کشیدم و بلوزم رو مرتب کردم.
در رو که باز کردم قیافه اش از خستگی داغون بود بد خواب شدید شما به قیافه زارش نگاه کردم خیلی خسته به نظر می رسید. – شما بفرمایید بنشینید چای یا قهوه میخورید تا من برم کنشون رو تنشون کنم؟ نه ممنونم … امروز از پس قهوه بهم دادن دیوانه ام کردن. حالتون خوب نیست؟ دو تا انگشت اشاره اش رو روی شقیقه اش گذاشت: سرم وحشتناک درد میکنه
من الآن میرسم خدمتتون …. خواست اعتراض کنه که رفتم توی آشپز خونه … تنها چیزی که به ذهنم رسید دم کردن گل گاو زبون بود …. پنج دقیقه بعد حاضر بود … توی به لیوان بزرگ ریختم و گذاشتم توی پیش دستی … سرش رو به کاناپه تکیه داده بود و دستش رو روی پشانیش گذاشته بود … گره کرواتش رو فقط کمی شل کرده بود. خم شدم و لیوان رو گذاشتم روی میز کنار مفاتیح … با صدای برخورد پیش دستی به میز چوبی چشماش رو باز کرد.