موضوع اصلی رمان بال های زخمی
دختری به نام “پرواز”، که از کودکی طعم محبت را نچشیده و حالا در چنگال اعتیاد اسیر است… و پزشکی که با تمام توان میخواهد نجاتش دهد. اما مسیرشان به دنیای تاریک مافیایی گره میخورد که نه دل میشناسد و نه ترحم. شاید اینبار سرنوشت چیز دیگری رقم بزند… همهچیز با یک مأموریت ساده شروع شد، اما هیچکس نمیدانست پایانش چه خواهد بود. وقتی اعتماد به آتشی میماند که با یک لحظه غفلت میسوزاند، و عشقی که میتواند مرگبارتر از هر دشمنی باشد…
لب هایم به نشانه لبخند کش آمد و سرم را کمی کج کردم. کلاهم را از روی سرم برداشتم و نوچ کردم: – عزیزم. الهی بگردم تو چقدر خوبی! کمی متعجب شد اما ثبات خودش را از دست نداد. اعتماد به نفسش در رفتار و حرف زدن طوری بود که ناخودآگاه احساس میکردم اگر باورش نکنم ایراد از من است! به حسم توجه نکردم. من میدانستم اون همدست پلیس است و هدفش جلب اعتمادم بود. صورتم را نزدیک صورتش بردم و جدی به چشم هایش خیره شدم. – پس حتما از روی خیرخواهی گفتی هر روز بیام اینجا تا قانعم کنی ترک کنم آره؟ عقب نرفت و نگاهش را ندزدید: – آره. هنوزم چیزی تغییر نکرده. هر دو جدی به هم خیره ماندیم. اول به چشم چپ بعد به چشم راستم نگاه کرد. آنقدر مصمم بود که باعث میشد به خودم شک کنم. ناخواسته نگاهم بین اجزای صورتش چرخید. احساس خشمم فروکش کرد و حالا حواس پنج گانه ام بهتر عمل میکرد.
بوی عطرش در بینیام پیچیده بود آنقدر فاصله مان کم بود که صدای نفس هایمان شنیده میشد. دوست داشتم عقب نشینی کنم اما این یعنی قبول شکست و پایین آوردن موضعم! «آقای دکتر فرجاد به سی سی یو» با شنیدن صدا هر دو همزمان به خودمان آمدیم و از هم فاصله گرفتیم. با سرفه کوتاهی گلویم را صاف کردم. – بیمار سی سی یو رو که ببینم میام اتاقم. – برای ویزیت نیومدم. همراه بیمارم. گوشی پزشکیش را از دور گردنش برداشت و به نشانه تفهیم سری تکان داد: – تو اتاق منتظر بمون برای ویزیت میام. حرف خودش را زد و از من دور شد. دست به سینه به تن سرد دیوار تکیه دادم و از گوشه چشم اتاقش را پاییدم. در همان نزدیکی اورژانس بود. جاذبهای را درون قلبم احساس میکردم. حس ممنوعه لذت بخشی که قدم هایم را به سمت اتاقش میکشید. تپش قلب و هیجانی که دوستش نداشتم اما تشنهاش بودم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم
و چرخاندمش. وارد اتاق شدم و جلوی در ایستادم. پرده تنها پنجره اتاق جمع شده بود و نور آفتاب سخاوتمندانه اتاق را روشن کرده بود. گرمای ملایم و سکوت حاکم در فضا احساس آرامش خاصی را به ارمغان میآورد آهسته نزدیک میز شدم. جز یک تقویم و دفترچه یادداشت چیز دیگری روی میز نبود. پشت میز رفتم و کشو را آهسته باز کردم. یک حلقه طلایی و یک عکس درونش بود. اول حلقه را برداشتم و با نگاه اجمالی روی میز گذاشتمش. بعد عکس را آرام از کشو بیرون آوردم و به تصویر زن جوانی که لبخند میزد خیره شدم. موهای بلند مشکی داشت با بینی کوچک و چشم هایی گیرا. روی یک تخته سنگ نشسته بود و پیراهن سفیدی با گل های سبز و صورتی به تن داشت. عکس را بین انگشتانم چرخاندم و متن پشتش را خواندم. «برای عشق زندگیم فرهاد » ناگهان صدای باز شدن در آمد. سریع عکس را سرجایش برگرداندم و کشو را بستم.
از میز فاصله گرفتم و رو به در ایستادم. وارد اتاق شد و با دیدنم کمی جا خورد. گمان نمیکرد مرا آنجا ببیند. – گفتم شاید پلیس بیاد اینجا یه حرفایی بزنه برای این اومدم. به سمت میز حرکت کرد و همزمان اخمهایش درهم شد: – پلیس؟ اینجا؟ روی صندلی نشستم و هر دو دستم را درون جیب هودیم فرو بردم – آره. سرش را به طرفین تکان داد و مبهم گفت: – لزومی نداره. – نمیدونم. جوابم را نداد. نگاهش روی میز ثابت مانده بود. جهت مردمک چشم هایم از حالت چهره خنثی اش به سمت پایین کشیده شد و چشمم به حلقه روی میز افتاد. ناگهان گُر گرفتم. ای دل غافل! حلقه روی میز را فراموش کرده بودم به کشو برگردانم. بدون اینکه نگاهم کند کشو را باز کرد و حلقه را درونش گذاشت. صندلی را به میز نزدیکتر کرد و نشست. خجالت میکشیدم نگاهش کنم یعنی فهمیده بود توی کشو میزش سرک کشیده بودم؟ هر دو دستش را روی میز گذاشت.