کهزاد فخار، پسری که شهرتش در مهمانیها زبانزد خاص و عامه؛ کسی که بهخاطر مهارتش در مخزدن، همیشه مرکز توجه جمعه. در یکی از شبها، به اصرار چند تا از رفقاش، بیهدف و بیخبر از صاحبخانه، وارد پارتیای میشه که هیچ تصوری ازش نداره. همهچیز مثل همیشه پیش میره: گفتوگو، لبخند، نزدیک شدن… و در نهایت، دختری که خیلی زود مجذوبش میشه و شبش رو کنار اون میگذرونه. اما وقتی صبح میرسه، واقعیت ورق میخوره. دختری که به ظاهر یکی از مهمونای سادهی پارتی بود، حالا خودش رو معرفی میکنه: دختر سروان نیروی انتظامی… و این تازه شروع یه بازی جدیده؛ بازیای که قوانینش رو کهزاد بلد نیست.
سرهنگ این بار لبخند محوی زد ،چیزی که کم پیش میاومد ببینم. _حالش خوبه راستش …اونقدر شیرین و دلنشینه که آوردمش پیش خودم و فرشته تا وقتی که داییش برگرده پیشش. نفس لرزونم رو بیرون دادم. یه لحظه چشمامو بستم. حداقل …حداقل یکی از قول هامو تونسته بودم نگه دارم. چشمام هنوز سنگین بود ،ولی ذهنم دنبال جواب، گلوم خشک شده بود، با صدای گرفته ای گفتم: _انفجار …انفجار کار کی بود؟! سرهنگ یه نگاه به کهزاد انداخت انگار که تأیید بگیره که تا چه حد میتونه توضیح بده. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _آرش بعد از اینکه مدارک رو برداشت و توی اون درگیری موفق شد تو و شادی رو آزاد کنه برای اینکه حواس آدمای جمشید رو پرت کنه، بمب هایی که چند روز قبل توی آشپزخونه ی پخت مواد جاسازی کرده بود منفجر کرد.
یه لحظه صحنه هایی که تو ذهنم نقش بسته بود ،واضحتر شدن. اون آتیش …اون دود …اون لحظه هایی که بین مرگ و زندگی بودیم… _حالش …حالش خوبه؟! سرهنگ لبخند کوچیکی زد. _لااقل اون کمتر از تو آسیب دیده نگران نباش …خوبه. کهزاد که کنارم نشسته بود، انگار یه چیزی تو سرش چرخید. یه نفس عمیق کشید و با صدای بمتر از همیشه گفت: _و جمشید؟! بالاخره ،ناسلامتی پدربزرگش بود دیگه… سرهنگ نگاهش جدی شد. دستاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد و با لحنی محکم گفت: _تحت بازجوییه …هنوز خیلی چیزا هست که باید ازش بفهمیم. کهزاد نیمخیز شد، انگار که بخواد چیزی بگه اما دوباره سر جاش نشست. توی نگاهش یه چیزی بود …یه چیزی که حتی منم نمیتونستم کامل بخونمش.
چشمامو ریز کردم، نفس عمیقی کشیدم و با تندی گفتم: _حکم اعدام رو براش میبرن دیگه، مگه نه سرهنگ؟! سرهنگ یه لحظه سکوت کرد. نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. همین سکوتش بیشتر عصبیم کرد. توی دلم آتیش شعله کشید. فکم رو محکم روی هم فشار دادم و این بار با صدایی که عصبانیت توش موج میزد، گفتم: _سرهنگ !جوابمو بده ! این عوضی قراره اعدام بشه یا نه؟! سرهنگ نفسش رو آهسته بیرون داد، دست هاش رو روی کمرش گذاشت و بعد از مکثی کوتاه ،با لحن جدی اما آروم گفت: _اعدام شدنش قطعیه ،شانا ولی …نگاهش رو ازم گرفت و انگار که بخواد درستترین کلمات رو پیدا کنه، جملهش رو مزهمزه کرد. بعد از چند لحظه ادامه داد : _مشکل اینجاست که از لحظه ی دستگیری تا الان
جمشید فخار حتی یک کلمه هم حرف نزده. این یعنی چی؟ یعنی احتمال داره ما فقط تونسته باشیم یکی از دست های کروکودیل رو قطع کنیم. این باند ریشه هایی داره که توی سراسر جهان پخش شدن. نفسم بند اومد. انگار تازه سنگینی ِماجرا نشست روی سینهم. دست هامو مشت کردم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم. پس این کابوس هنوز تموم نشده بود. سرهنگ کمی به طرفم خم شد، لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و با لحنی که کمی غرور و رضایت توش موج میزد ،گفت: _اما خبر خوب اینه که تونستیم یکی از دست های این باند کثیف رو از کشورمون قطع کنیم. پرونده ای که هیچکس نمیتونست حلش کنه، تو به سرانجام رسوندی سلیم. نگاهش جدی و پر از افتخار بود. لحظه ای سکوت کرد.