موضوع اصلی رمان آرا
یه دختر درسخون با آرزوهای بزرگ، یه پسر غیرمنتظره با ورود ناگهانی و یک داستان پر از تعلیق، احساس، و تصمیمهای سرنوشتساز. آرا فقط میخواست درس بخونه و موفق بشه. اما شاهین همهچیزو تغییر داد… آیا عشق میتونه مسیر زندگی رو عوض کنه؟
من کلا هنگ بودم هم از اینکه اونی ک پیام میداد شاهینه هم از اینکه عکس ازم گرفته بود و مطمعنم عکسم داغونه چون خودم با صد جور فیلتر به عکسم راضی میشم. -بریم داخل الان میگن بینم داریم چی میگیم. بااینکه کلا سی ثانیه هم نشده بود ولی حق با اون بود آیفون زنگ خورد و اینبار آرین و آرمان بودن از ترس اینکه جلو آرمان لو ندم بیشتر توی آشپزخونه موندم حتی چایی و شیرینی رو هم آرین برد پیام اومد و من شیرجه زدم روش سالن ال مانند بود و اونا ب آشپزخونه دید نداشتن نوشته بود -چاییت عالی بود ولی اگه از دست تو میخوردم بیشتر میچسبید. نمیدونم چرا ولی فک میکردم آرمان اونا که برن داد و بیداد میکنه و گوشی رو ازم میگیره پیام دادم +یبار دیگه پیام بدی ب آرمان میگم خودت میدونی چ اخلاقی داره. در باز شد و شهلا اینا اومدن داخل احتمالا آرمین کلید انداخته بود به رنگ و روی شهلای بیچاره معلوم بود
دیشب و امروز زیادی کار خدا پسندانه کردن. بعد از احوال پرسی اومد آشپزخونه و همدیگه رو بغل کردیم احوال پرسی کردیم همونطور ک حدس زدم -آرا مسکن بهم بده. +چرا دکتر نرفتی شهلا -طبیعیه ایب +چی بگم. قرص و لیوان و دستش دادم خورد و رفت توی سالن مامان اومد تا سفره بندازیم به اسرار بابا میخواستیم توی حیاط بشینیم رفتم حیاط رو جارو بزنم و زیرانداز بندازم که شهلام باهام اومد نذاشتم کاری کنه که گفت ایشاله شب بعد عروسیت جبران کنم برات خندم گرفت. بی شعوری نثارش کردم که باعث شد بخنده بعد از انداختن زیر انداز همه اومدن و نشستن ماهم با مامان و خاله فاطی غذا ها و ظروف رو اوردیم که حین کار هم خاله فاطی از شایان و شغل سختش که پزشک مناطق محرومه و زنش خیلی درک بالایی داره صحبت میکرد. حین غذا خوردن من توی پرت ترین نقطه دید شاهین نشستم هم از این میترسیدم آرمان ببینه
هم اینکه میگفتم نکنه غذا از دهنم بریزه آبروم بره همین باعث میشد بیشتر پنهون شم. بعد از شام و تشکر بازی ها ظرف ها رو جمع کردیم بردیم داخل دوباره همه رفتن توی حیاط و بساط چایی چیدن منم ظرفا رو چیدم توی ظرفشویی همین که بلند شدم شاهینو دیدم ک تکیه ب اپن زل زده بهم هول شدم و استرس اومدن پسرا رو گرفتم. +چیزی میخوای -آره +چی میخوای -اینجا نمیشه بگم باید تنها باشیم چشام گرد شد از پرویی و بی شعوریش. پشتمو کردم بهش ک چشمم بهش نیوفته -موهات خیلی خوشگله. برگشتم نگاش کردم تازه متوجه عمق فاجعه شدم شالم روی صندلی ناهار خوری بود دستمو دراز کردم که شالمو بردارم. شاهین زودتر برش داشت. متعجب نگاش کردم که چرا اینطوری کرد ناخواسته گفتم+الان آرمان میاد. خندید و شالمو روی سرم انداخت یه جوری رفتار میکرد که انگار آرمان خر کیه.
وقتی از آشپزخونه بیرون رفت تازه یادم اومد ک به ریه هام اکسیژن رو وارد کنم. وسایل میوه رو آماده کردم هنوز دستام میلرزیدن از استرس به آرین تک زدم تا بیاد کمکم با آرین تمام وسایل رو اوردیم بیرون و نشستیم و مشغول خوردن میوه بودیم. عمو شهاب:خدا باید یه دختر مث آرا بهم میداد چقد دلسوز والدینشه شهلا: اع بابا خوبه من این همه هواتونو دارمو حرف گوش کنم اینطوری میگین ناراحت میشم. عمو شهاب: نه عزیزم شما تاج سرمی ولی آرا به دلم میشینه. سرمو زیر انداختمو و آروم گفتم +لطف دارین. بابا: دختر من فرشته ی خونمه آرین چشمکی بهم زد و آرمین بهم لبخند میزد آرمان گفت: اون چراغ این خونس با اینکه همیشه باهام خوب رفتار میکرد ولی ازش حسابی حساب میبردم لبخندی زدم و گفتم +فدات شم داداشی یه لحظه نگاهم ب لبخند شاهین افتاد و بعدش پیام اومد گوشیو نگاه کردم شاهین بود دیگه شمارشو میشناختم نوشته بود.