سرگذشت یک دلدادگی اشتباه.
به تصویر کشیدن یه زندگی واقعی دیگه و درس‌هایی که به جا گذاشته.
آگاه سازی نود درصد جوان‌هایی که با یک انتخاب نادرست و اصرار به قطعی کردن رابطه با فردی غلط شانس و زندگی خودشون و اطرافیانشون رو تحت الشعاع قرار میدن.
افسون دختری آرام و عاشق که برای رسیدن به پیمان چشم روی همه ی واقعیتها می‌بنده و بعد از ازدواج و گذشت چندین سال با دریافت یک پیامی ناشناس در مورد همسرش، ورق کامل برمیگرده و سرنوشت اونو وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می‌کنه…
_منظورت چیه؟
نمیخواستم نگاهش کنم. اینطوری حرف زدن راحتتر بود.
_عوض شد…هر روز بدتر از دیروز. بی تفاوت تر از دیروز و در نهایت بدبختی باید بگم…
صبر کردم تا شاید یاد آخرین پیشنهادی که شش ماه پیش داد و مرا وادار به رفتن در آن مهمانی وحشتناک کرد مرا به مرزشکستن دوباره نکشاند اما نشد و با همان بیچارگی لب زدم.
_بیغیرت تر…
دستم را مقابل صورتم گرفتم و با صدایی که دیگر قابل کنترل از بغض نبود ادامه دادم:
_فقظ عوض نشد…عوضی شد…
هق زدم و باریدم. هقهق هایی که دیگر قابل کنترل نبود. تمام خاطراتی که به سختی توانسته بود به پس ذهنم بفرستم جلو آمده بودند و برای جلوه نمایی بیتابی میکردند.
_دستان گرم مارال روی شانه ام نشست و کمی بعد در آغوشش بودم و گریه هایم را با شانه ی حمایتگرش تقسیم میکردم.
_هیش…آروم باش…
آرام نبودم. خیلی وقت بود آرام نبودم و نمیتوانستم هم آرام بمانم.
_اولاش فقط میگفت ماموریتم…همه چیزم خوب بود. لااقل طبیعی تر بود. ولی کم کم تمام اون ماموریتا تبدیل شد به مهمونیای کاری که ازم میخواست توش پوشیده باشم تا شش ماه پیش….وقتی در نهایت رذالت برام کوتاه ترین لباس رو خرید و بهترین آرایشگاه رو برام یه آرایش پررنگ و توی چشم در نظر گرفت و با بی قیدی تمام در برابر معذب بودنا و به هم ریختگی های من از دیدن خودش و مستی بی اندازش و…
