دیگه داری حوصلم و سر میبری نیلوفر… فقط آماده شو زودتر. -تازه دادگاه حکمت به نتیجه رسیده اونم با هزار تا پول و پارتی تا زودتر حکمش بیاد…اگه دوباره عکس و یا چیز دیگه ای پخش بشه چی؟! دوباره میری زیر ذره بین و دردسر تازه برات درست میشه. اینبار به سمت کشوهای من میرود و هر چه که دم دستش میرسد را در چمدانم میگذارد. -به درک، هرکی هر غلطی که میخواد انجام بده…دیگه برام مهم نیست. به سمتش میروم تا بیشتر از این لباس هایم را بهم نریخته جلویش را بگیرم. -باشه باشه…برو کنار خودم جمع میکنم. به سمت گاو صندوق میرود و من تازه هوشیار شده و حرفی که زد را تحلیل میکنم، گفت به درک…امکان ندارد که عماد نسبت به شهرت و محبوبیتش در میان مردم، اینقدر بیخیال شود.
بالاخره چمدان هایمان جمع میشود و به نوبت از خانه خارج میشویم. اول به شرکت میرویم و ماشین را با شاسی بلندی که شیشه هایش کاملا دودی است عوض میکنیم. ساعت یک و نیم شب است خیابان ها خلوت و این باعث میشود که زودتر از تهران خارج و وارد جاده هراز شویم. یک ساعت و نیم است در راهیم که راهنما میزند و به سمت یک جادهی فرعی میپیچد. -مگه نمیخواستی بری ویلای فریدونکنار؟! -اینجا این وقت سال خلوته و برای استراحت بهتر. جاده سر بالایی پر از پیچ و خم است و در تاریکی شب وهمآور و ترسناک نشان میدهد، حتی یک جنبنده هم در اطرافمان نیست. بعد از حدود ده دقیقه به روستا و خانه های روستایی میرسیم که در این فصل سال به دلیل سرمای هوا خالی از سکنه است.
به سمت راست میپیچد و وارد یک کوچه ی پهن میشود که شیب دارد و سر پایینی است. اکثر خانه ها دور و برشان حصاری ندارند و حیاط ها پر است از درخت های مختلف. کمی جلوتر جلوی دروازه ی بزرگ و نردهای مانندی میایستد و از ماشین پیاده میشود تا در را باز کند. وقتی در را باز میکند تا از ماشین خارج شود، تازه متوجهی سرما و برودت بیرون میشوم. سوار میشود و ماشین را به حرکت در میآورد. ماشین را در یک جادهی باریک و خاکی که دو طرفش پر از درخت های صنوبر است به حرکت در میآورد. مسیر تا به اینجا آمدنمان آنقدر ترسناک بود که اگر عماد کنارم نبود سکته کرده بودم. حدود پانصد متر جلوتر به یک خانه ی با نمای سفید که با چند پله از سطح زمین فاصله دارد میرسیم.