موضوع اصلی رمان پتریکور
عماد عامر، ستارهی پر زرق و برق سینما، مردی که همه میشناسند اما هیچکس واقعاً نمیداند کیست. چهرهاش روی بیلبوردهاست، اما پشت آن لبخندها، رازی تاریک نفس میکشد. در یک شب اتفاقی، تصادفی رخ میدهد؛ دختری جوان به نام نیلوفر که از خانه فرار کرده، مسیر زندگی عماد را برای همیشه عوض میکند. زیباییاش مثل دام عمل میکند و عماد… شکارچیای که تصمیم میگیرد او را در قفس طلاییاش نگه دارد. شش سال، نیلوفر را دور از چشم دنیا، در خانهاش پنهان میکند. عقدی موقت، آزادیای محدود، عشقی که مرز بین خواستن و اسارت را محو میکند. اما هیچ رازی برای همیشه پنهان نمیماند. وقتی دشمنان عماد عکسهای خصوصیاش با نیلوفر را پخش میکنند، دنیای پوشالی عماد شروع به لرزیدن میکند. نیلوفر، زخمی و عاشق، تصمیم به رفتن میگیرد… اما خروجش، نه پایان این داستان، که آغاز یک حقیقت تلخ است.
آنقدر متعجبم که میدانم چشمانم به درشت ترین حالت ممکن در آمده و جای دیگری برای بزرگ شدن ندارد. -یعنی عماد میدونسته شما دنبالم میگردید؟! -آره، حتی من و مسعود باهاش قرار گذاشتیم، ولی اون گفته که از تو خبری نداره و تو ترکیه باهات آشنا شده و دیگه ندیدتت…معلوم بود که داره دورغ میگه ولی ما کاری ازمون در مقابل جدیت و برخورد سردش برنمیومد. – دم شرکت کشیک میدادیم تا بتونیم یه رد و نشونی ازت پیدا کنیم، ولی عماد عابد زرنگتر از این حرفها بود و چند باری مچمون و گرفت. آنقدر باهاش تماس میگرفتیم که بار آخر تهدیدمون کرد که از ما شکایت و ممنوع الخروجمون میکنه… آدم خیلی زرنگ و باهوشیه… راجب ما تحقیق کرده بود و فهمید که خارج از کشور زندگی میکنیم. من به همه جا سپرده بودم، حتی به نگهبان قبرستون… برای عماد عابد بپا گذاشته بودم، اما نمیدونم چطور میرفت و میومد که همش گمش میکردیم.
اصلا برام مهم نبود که ازم شکایت کنه! فقط نمیخواستم یه بار دیگه دست خالی، بدون پیدا کردن تو راهی خونم بشم و دلم و تو ایران جا بذارم. آنقدر ناباور و حیرت زدهام که زبانم بند میآید و نمیدانم چه باید بگویم. هرچقدر فکر میکنم دلیلی برای این کار عماد پیدا نمیکنم و در ذهنم میآید که شاید این زن دروغ میگوید. ولی رفتارهای اخیر عماد شدیدا با گفته های زن تناسب دارد. عصبانی بودن عماد، گرفتن تلفنم، جلوگیری از بیرون رفتنم از خانه… همه ی اینها با حرف های این زن هم خونی دارد. -تو با عماد عابد چه نسبتی داری؟! با صدایش از فکر و خیال بیرون میآیم. نمیدانم چه جوابی در مقابل سوالی که پرسیده بدهم، سرم پر از افکار مختلف است و نمیتوانم فکر کنم تا جواب دیگری غیر از حقیقت بگویم. -همسرش هستم. متعجب میشود و میتوانم نگاه خیرهی پسرش را هم احساس کنم. لبخند کجی میزنم و صورتم کمی سرخ میشود. -البته موقت. اخمهایش در هم میرود.
-نمی فهمم! یعنی چی؟! -صیغه هستم. ناباور نگاهم میکند. -خدای من! -شب قبل از عقد با امیر از خونه فرار کردم، از روستا خارج شدم و به جادهی اصلی رسیدم… دم دمههای صبح بود و من از سرما بیحال شدم و گوشهی جاده از هوش رفتم… وقتی بهوش اومدم تو خونهی عماد بودم. صورتش درهم میرود و نگاهش غمگین شده نگاهم میکند. -اون ازت سواستفاده کرد. جمله اش خبری است و انگار به حرفی که میزند مطمئن است. صورتش به صورت ناگهانی قرمز میشود و انگار که دارد درد میکشد. -کثافت رذل، بیشعور… وسط بد و بیراه گفتن هایش میپرم و هول شده دستانش را که عصبانی تکان میدهد میگیرم. -نه نه این طور که فکر میکنید نیست به خدا… قاطعانه وسط حرفم میپرد و محکم جوابم را میدهد. -برای همین نمیخواست تو مارو ببینی…می ترسید حالا که یه فامیل و پشت پیدا کردی بری علیه ظلم هایی که بهت کرد شکایت کنی.
صورتم را میبوسد و نوازشم میکند. -اصلا نگران نباش، میریم ازش شکایت میکنیم و پدرش و در میاریم… آبروش و تو کل ایران میبریم. وای خدایا! چرا نمیگذارد حرف بزنم. نگاه درمانده و مستاصلم را به پسرش میدوزم تا شاید او به کمکم بیاید. سنگینی نگاهم را احساس میکند و از آینه نگاهم میکند و انگار حرفم را میفهمد و کلافگی ام را احساس میکند که مادرش را که همچنان در حال ناسزا گفتن مخاطب قرار میدهد. -یه لحظه امون بده مادر من… زن ساکت میشود و نگاه پر اشکش را به من میدوزد…حس لذت بخشی وجودم را در بر میگیرد. حس اینکه بعد از سالها بیکسی مورد توجه و علاقه ی کسی قرار میگیری که برای سالها رنجی که کشیدی اشک میریزد و قصه میخورد. -وقتی بهوش اومدم تو خونهی عماد بودم و دکتر خانوادگیشون هم بالا سرم بود، ولی به خاطر کبودیها و درد زیادی که داشتم به بیمارستان منتقل شدم تا عکس برداری انجام بشه.