دانلود رمان پتریکور از زهرا فضلی

دانلود رمان پتریکور از زهرا فضلی

موضوع اصلی رمان پتریکور

ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد. ـ ببخشید … از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف … کشتی ما رو با این لگنت ….. خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند. ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم … یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ….

مقداری از متن پتریکور

دیگه داری حوصلم و سر میبری نیلوفرفقط آماده شو زودتر. -تازه دادگاه حکمت به نتیجه رسیده اونم با هزار تا پول و پارتی تا زودتر حکمش بیاداگه دوباره عکس و یا چیز دیگه ای پخش بشه چی؟! دوباره میری زیر ذره بین و دردسر تازه برات درست میشه. اینبار به سمت کشوهای من میرود و هر چه که دم دستش میرسد را در چمدانم میگذارد. -به درک، هرکی هر غلطی که میخواد انجام بدهدیگه برام مهم نیست. به سمتش میروم تا بیشتر از این لباس هایم را بهم نریخته جلویش را بگیرم. -باشه باشهبرو کنار خودم جمع میکنم. به سمت گاو صندوق میرود و من تازه هوشیار شده و حرفی که زد را تحلیل میکنم، گفت به درکامکان ندارد که عماد نسبت به شهرت و محبوبیتش در میان مردم، اینقدر بیخیال شود.

بالاخره چمدان هایمان جمع میشود و به نوبت از خانه خارج میشویم. اول به شرکت میرویم و ماشین را با شاسی بلندی که شیشه هایش کاملا دودی است عوض میکنیم. ساعت یک و نیم شب است خیابان ها خلوت و این باعث میشود که زودتر از تهران خارج و وارد جاده هراز شویم. یک ساعت و نیم است در راهیم که راهنما میزند و به سمت یک جادهی فرعی میپیچد. -مگه نمیخواستی بری ویلای فریدونکنار؟! -اینجا این وقت سال خلوته و برای استراحت بهتر. جاده سر بالایی پر از پیچ و خم است و در تاریکی شب وهمآور و ترسناک نشان میدهد، حتی یک جنبنده هم در اطرافمان نیست. بعد از حدود ده دقیقه به روستا و خانه های روستایی میرسیم که در این فصل سال به دلیل سرمای هوا خالی از سکنه است.

به سمت راست میپیچد و وارد یک کوچه ی پهن میشود که شیب دارد و سر پایینی است. اکثر خانه ها دور و برشان حصاری ندارند و حیاط ها پر است از درخت های مختلف. کمی جلوتر جلوی دروازه ی بزرگ و نردهای مانندی میایستد و از ماشین پیاده میشود تا در را باز کند. وقتی در را باز میکند تا از ماشین خارج شود، تازه متوجهی سرما و برودت بیرون میشوم. سوار میشود و ماشین را به حرکت در میآورد. ماشین را در یک جادهی باریک و خاکی که دو طرفش پر از درخت های صنوبر است به حرکت در میآورد. مسیر تا به اینجا آمدنمان آنقدر ترسناک بود که اگر عماد کنارم نبود سکته کرده بودم. حدود پانصد متر جلوتر به یک خانه ی با نمای سفید که با چند پله از سطح زمین فاصله دارد میرسیم.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد. ـ ببخشید ... از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف ... کشتی ما رو با این لگنت ..... خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند. ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم ... یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ....
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: پتریکور
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: زهرا فضلی
  • تعداد صفحات: 784
خرید کتاب
45,000 تومان
  • Admin
  • 10 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
ورود کاربران

درباره ما
به بوک
دانلود رمان, رمان, دانلود رمان عاشقانه, رمان عاشقانه, دانلود رمان کل کلی, رمان جدید, رمان ایرانی, رمان بوک, دانلود رایگان رمان بدون سانسور pdf
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!