موضوع اصلی رمان معانقه
شیرین دختری است که برای نجات زندگیاش ناچار میشود راهی را انتخاب کند که از نگاه همه اشتباه به نظر میرسد. او با آزاد کردن مردی زندانی و شریک شدن با او، سرنوشتش را دگرگون میکند. مردی خشن، غیرتی و متفاوت از تمام ثروتمندان اطراف شیرین؛ کسی که از دل محلهای پایینشهری برخاسته و حتی زبان و رفتارش هم شبیه دیگران نیست. حالا شیرین تصمیم دارد او را به دنیا معرفی کند، کنارش بایستد و نشان دهد چه کسی واقعاً در کنارش است. اما همین تصمیم، پرده از رازهایی برمیدارد که همه را شگفتزده خواهد کرد. روایتی پرهیجان که با هر صفحهاش ضربان قلبتان تندتر میشود…
منشی بلافاصله ایستاد و انگار از اخم هامون پی به حال بدمون برد که با عجله گفت: – بفرمایید؟ کی هستین شما؟ سمتش قدم برداشتم، پلک چپم به شدت میپرید و معدهم از خشم زیاد به هم پیچیده بود. مسعود سمت چپم با دست های فرو رفته تو جیبش ایستاد و نگاه منشی از من روی مسعود چرخی زد. – این یارو… اصغری هست؟ اخم هاش توی هم شد، انگار از لحنم خوشش نیومد که با تشر گفت: – درست صحبت کن آقا یارو چیه؟ جناب اصغری. کلافه دستم رو توی هوا تکوت دادم و توپیدم: – هر خری که تو میگی، کجاست؟ مسعود بازوم رو گرفت. منشی چشم هاش درشت شد و با عجله گوشی تلفن رو برداشت: – نه مثل اینکه شما دنبال دردسری الان زنگ میزنم حراست بیاد بنداز… نتونست جملهش رو تموم کنه، گوشی رو گرفتم و جوری با خشم کشیدم که سیمش پاره شد، تلفن رو کف سالن پارکت شده کوبیدم
و نعره زدم: – بگو اون کجاست؟ ترسیده دستش رو روی قلبش گذاشت و به دیوار پشت سرش تکیه داد. چیزی تا قبض روح شدنش نمونده بود و با یه پخ کوچیک میتونست ریق رحمت رو سر بکشه. – آروم باش نیکسام اون که کارهای نیست. دست مسعود رو پس زدم و رو به دختره توپیدم در صورتی که مخاطبم مسعود بود. – دست دختره از روی سینه سمت گوشه اش رفت و ترسیده و بریده لب زد: – آقا آقا جلسه… انگار سر و صدای ما به گوش اون حیوون هم رسید که در اتاق کناری با شتاب باز شد، با بیرون اومدن اون مردک با شکم گندهش لب گزیدم: با دیدن وضعیت منشی و جنازه ی تلفنی که هر تیکش یه گوشه افتاده بود، اخم هاش رو توی هم کشید و صداش رو بالا برد: – چه خبره اینجا چاله میدونه مگه؟ با دیدنش انگار خون جلوی چشم هام رو گرفت، با قدم های بلند سمتش رفتم، لگدی به لاشه ی تلفن کوبیدم و با نعره ی بلندی یقهش رو گرفتم.
چشم هاش درشت شد، قدش خیلی کوتاه بود و من تنش رو کمی بالا کشیدم. هر دو دستش رو روی مچم گذاشت. – فاطمی زنگ بزن صدو ده… با همون یقه کمی عقب کشیدم و کمرش رو به دیوار کوبیدم و فریاد زدم: – به هر کی میخوای زنگ بزن، مواد میذاری تو اتاق دختره؟ تهدیدش میکنین؟ من مثل سگ میکشمت. رنگ از رخش پرید اما کارش رو خوب بلد بود که بدون الکن شدن جواب داد: – مواد چی یارو؟! چی میگی نمیفهمم؟ بکش دستتو… مسعود جلو اومد، پشتم وایستاد و صداش رو بالا برد: – میبد خدا لعنتت کنه تا کجا میخوای پیش بری؟ نزدیک بود دم شرکت بکشیش الانم که انداختیش زندان، چقدر میتونی نامرد باشی؟! مردک احمق نگاهش رو بین من و مسعود چرخ داد و تقلا کرد از زیر دستم خلاص بشه. – ولم کن، چاییدین بابا به من چه، برین گمشین از شرکتم بیرون تا پلیس خبر نکردم.
میتونستم صدای دختره رو بشنوم، به پلیس زنگ زده بود و قطعاً تا چند دقیقه دیگه میریختن اینجا. تکون دیگه ای به تنش دادم و سرم رو کمی پایین بردم تا بتونم صورت به صورت، چشم تو چشم جملهم رو تو صورتش بکوبم. – هر جوری که شده ثابت میکنم تو پشت این ماجرایی، ننهتو به عذات میشونم. دستم رو بلند کردم و با سیلی محکمی یقهش رو ول کردم و ادامه دادم: – مدرکا دست منه، پای پلیس به زندگیم باز بشه همه رو میدم دستشونو فیتیله ی آزادیتو میکشم، خودم میرم آب خنک میخورم اما تو رو میکشم همونجا، هم بندم که شدی روزی صد بار از هر راهی، اونوقته که یادت نمیره نیکسام نیازی کی بودی. مشت بعدی رو که تو فکش کوبیدم بازوی مسعود رو کشیدم و به آه و نالهی اون مردک توجهی نکردم. از شرکت بیرون زدیم ووار آسانسور که شدیم مسعود اعتراض کرد: – چرا اومدی بیرون ما که چیزی دستگیرمون نشد؟