به آغوشش پناه بردم و برای اولین بار در این روز پر استرس با دیدن لبخند و ذوقی که در چشمانش برق میزد ذوق زدم نگرانی از واکنش پدرم و استرس بیش از حد مادرم را برای لحظه ای فراموش کردم. میدانستم خاله مثل همیشه مانند یک کوه پشتم ایستاده جایگاهی که باید پدرم میداشت و نداشت مهربانیش مرا یاد مادر بزرگ ها مینداخت مادربزرگی پدری که چشم دیدنم را نداشت چون پسر نبودم و مادربزرگ مادری هم نداشتم.
– بیا خاله به قربونت خسته نباشی عشق خاله تو یکی بالاخره عرضه تو نشون دادی خیالم راحت شد نمردمو یه نفر توی خاندانمون خانوم دکتر شد و پرچم خاندان بزرگ نیا رو بالا برد. سهیل به شوخی اخمی کرد و رو به مادرش گفت اوه مامان چرا شلوغش میکنی. بذار اسمشو توی دانشکده ای که قبول شده بنویسه. اونوقت به نافش خانوم دکتر ببند. اینو چه به دکتری؟ خون ببینه غش می کنه. چنان با حرص حرف میزد که رگ پیشانیش ورم کرده بود. صورت سبزه با نمکش با آن ابروهای صاف رو به پایین و بینی کوچکی که قوز بالای آن شبیه منقار عقاب بود، بامزه و کمیک بود به حرص خوردنش خندیدم. از این کل کل کردن ها همیشه بین من و سهیل بود و چیز غیرعادی نبود.
برای اینکه حرصش را بیشتر در بیاورم، مانند همیشه خودم را برای خاله سیمای مهربانم لوس کردم و کنارش نشستم. دستم را دور گردنش حلقه زدم و بوسه ای روی گونه ی استخوانی اش نشاندم صورتش بر خلاف من و مادرم استخوانی و کشیده بود با دلبری خاص خودم رو به خاله سیما گفتم:- قربون خاله ی خوبم برم همینکه شما خوشحالی به دنیا میارزه بذار حسودا چشماشون در بیاد مادرم با سینی شربت از آشپزخانه ی کوچک گوشه ی حال بیرون آمد سالن پذیرایی آنقدر کوچک بود که از اشپزخانه حرفهای ما را به خوبی می شنید. کلا خانه ی کوچکمان طول و عرضش با ۴ یا ه قدم به انتها میرسید.