دانلود رمان آماج از سدنا بهزاد با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

داستان راجع به خانواده‌ایه که دختر بزرگ‌تر، وظیفه‌ی مراقبت از دو خواهر و زن‌برادرش رو داره. توی هر درگیری، دخترک آسیبی می‌بینه؛ ولی همچنان پابرجاست. صبوری میکنه و سعی داره تمام اتفاقات زندگیش رو بعد ازدست‌دادن سومین رکن اساسی خانواده‌ش، بی‌دردسر و باآرامش پشت‌سر بذاره؛ اما دردسرهاش یکی-دوتا نیست و آزار روحی فراوانی می‌بینه. برای خوب‌بودن حالش تلاشی نمی‌کنه و تمام فکرش حول‌ و حوش خواهرهاش می‌گذره. زندگی رو به خودش زهر می‌کنه تا خواهراش زندگی خوبی داشته باشند…

خلاصه رمان آماج

دستم رو محکم روی سرم کشیدم. با درد به منظره رو به روم خیره شدم لبام می‌لرزید یه ریز فقط نفس کشیدم. باید روی پا بند میشدم. باید زنی رو آروم می کردم. باید با چشم آزاردهنده ترین تصویر رو ببینم. باید… و این بایدها چقدر سخت بودند. درد گردن و سر انگشت هام مهم نبود مستقیم از سرکار به بیمارستان اومده بودم. درست از جلوی چشمام به تخت و یه جنازه ی ملحفه پوشیده، گذر کرد. سفیدی ملحفه چشمک زد. اصلاً چرا ملحفه رو روی چشمای خوشرنگش کشیدند؟ صدای گریه می اومد. یکی هق های زده ش نفس میبرید.

پرستار من رو ندید من رو ندید و صدای گریه بهناز روان بهم میریخت. کل بیمارستان بسیج شده بودند؟ ساحل کز کرده سایه کنار در اتاق سر خورده و بهناز حالش دیدن نداشت. بوی بیمارستان تا تحویل جنازه از سرم نپرید. یه جنازه روی دستمون گذاشتند. یه جنازه که قد و بالاش بلند بود. آخرین دیدارمون دقیقاً کی بود؟ خدا کمر به تیغ زدن قلبم بسته بود. کشتن یه زندگی خیلی آسونه و یه خروار خاک… یه دیس پر و پیمان یه خرما و تیرگی حلوا چشمام رو به سیاهی کشوند. پخش زنده بود: تسلیت میگم غم آخرتون باشه. تکراری ترین

جمله بعد سومین از دست رفته زندگیم. زندگی که بیشتر به زنده به گوری شبیه بود و مرگ خیلی نزدیک شده. عزرائیل کمر به کشتن خانواده‌م داره. با بوی نان بربری میون برخورد قاشق چای خوری من دلم می خواست. صبح ها ته داخل استکان کمرباریک، چشم باز کنم. دومین مرد زندگیم برباد رفت. بهشت جای خوبیست. سومین سنگ قبر مشکی با کنده کاری نقره فامش، عجیب دل می‌لرزوند. از صدای مردی که با سوز برای تک برادرم روضه میخوند، چی بگم؟ از دل دل کردن های بهناز، چیزی نباید گفت. از یه واقعه حرفی نباید زد. سال وفات…

سال تولد… همه ما به همینجا خواهیم رسید. وقتی دست هایی دور شونه‌م قاب شد سرم چسبید به ستبری سینه‌ش. عطر دمیدم؛ چرا بوی سامان رو نمی داد؟ ایمان کنارم گریه کرد و اشک همه رو در آورد. دایی بوسه زد و آغوشش دلبری کرد و… -سارا؟ سارا؟ عزیزم؟ چشم باز کردم و دستی روی گردن عرق کرده‌م کشید. دستش رو روی سرم گذاشت.هیچی نیست. کابوس میدیدی؟ کابوس نبود تو بیداری هم شاهدش بودم تکرار یه اتفاق بود. اخمی کرد و لیوان آب رو بالا آورد: بیا آب بخور. توی جام نشستم. دستی به چشمام کشیدم….